یه بار دیگه اومدم اینجا : اینجایی دور " اینجایی نزدیک " اینجایی که لحظه لحظشو لمس میکنم / چقدر ساده / چقدر زیبا
دنبال یه خاطره میگردم / یکی که یادآور لحظه های شیرینم بود / صداش میکردم ستاره / اومدی نبودم .. خیلی وقته از خودمم دورم / هرجا که هستی " اگه یه بار دیگه اومدی اینجا حتما حتما یه چشمک بزن که ببینمت ( یه نشون از خودت بزار .. میخوام یه بار دیگه صداتو بشنوم .. ( تا یه هفته دیگه میام ایران ... واسه یه ماهی هم هستم ) خودت میدونی کدوم ستاره ای ... تو جعبه خاطرات دانشگات پیدام میکنی
به یادم باش.
به مناسبت سالروز مرگ گاندی: درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بیعرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند مینامند.
آخی بمیرم چقد اینجا خاک گرفته .. باید یه خونه تکونی درس درمون بدمش
خاطرات آدم هم مثه خودش گاهی وقتا تار میبندن .. تو این 2 سالی که از ایران دور بودم
( نه اونقدر دوووووووور) با وجود اینکه تو یه کشور معروف به پر احساسی بودم اما بازم همه چی و همه کس مثه یه حباب تا نزدیکش میری ... تلپپپپپپپپپ میترکه ...
روزگاز غریبیست نارنین
این منم یه سام دیگه :
www.english-pune.blogsky.com
چیزی مرا به قسمت بودن نمیبرد
از واژه دو حرفی تکرار خسته ام
من بی رمقترین نفس این حوالیم
با من بمان.
فقط با من.
سلام ..حال من هم خوب است ... ملالی نیست جز گم شدن خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند .
با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان .
تا یادم نرفته است ... تو هر وهله؛ گاهی ؛ هر از گاهی ؛ ؛ ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست.
راستی خبرت بدهم .... خانه ای خریده ام . بی پرده ؛ بی پنجره ؛ بی در ؛ بی دیوار ... هی بخند ... ولی من فردا را به فال نیک خواهم گرفت .
حال منم خوب است ... اما تو باور مکن
fly in the plane of ambition .... and land in the airport of success
سال نو : نیلی و زیبا
cheshmaye sardo shishei
eshghaye zarde pakati
majnoonaye bi hadafo
tishe zanaye papati
zamine bi sharmo haya
asemone falak zade
siahia damane ghoo
sibaye gande lak zade
happy flourished valentine
لبخندمو تف می کنم
نیازی به نیرنگی از این دست نیست
باشه بهت میکم : بعضی نکاهات بوی تعفن میده
بیا با هم دنیارو به لجن بکشیم .
داشتم از بودنت خفه میشدم
وقتی بزرگ میشیم واسه نوشتن خودکار میدن دستمون :
تا حواسمون باشه که همه ی اشتباها پاک شدنی نیس
توی خونمون به ما میگن فراری
توی قربت دم به دم انگشت نگاری
دیگه حتی صاحب اون خونه نیستیم
بیرون خونه میگن ما تروریستیم
وقتی خونه شده بود مثه جهنم
ما با ویزای بهشت بریدیم از هم
حالا تو برزخ بدبینی اسیریم
نمیتونیم ریشمونو پس بگیریم
چاره ای نمونده جز رفتن و رفتن
انگار اینو رو پیشونیمون نوشتن
که سفر تقدیر ماست واسه همیشه
* ما همینیم جنگل بدون ریشه *
سلام فاحشه
تعجب کردی!؟... میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام
راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردواز یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!
فاحشه!!!… دعایم کن
فرصتی نمانده است .... بیا همدیگر را بغل کنیم .... فردا یا من تو را میکشم یا تو چاقو را در آب خواهی شست .... همین چند سطر .... دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است .... به دنیا نیاید بهتر است
اصلا .... این فیلم را به عقب برگردان .... آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود
که میدود در دشت های دور .... آن قدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان دوباره بر زمین...
زمین...
نه! .... به عقب تر برگرد .... بگذار خدا .... دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد .... شاید :
تصمیم دیگری گرفت.
عادت کردن و دوست داشتن چقدر ازهم فاصله دارن ولی چقدر شبیه هم هستن!
نمی دونم اسیر کدومش شدم!
از صبح که می رفت بیرون، تا شب هرچی داشت، می فروخت. مشتریاش هم همه راضی بودن.
اما هنوز ۱۰۰۰۰ تومن واسه شهریه این ترمش کم داشت...
سعی کرد این دفه همه چیشو حراج کنه :
ایمان ، عفاف ، حجاب ، متانت و نجابت را
آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم روی کردم با بحر
گفتم اورا آیا
می شود اینکه به یک لحظهء خیلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
درپی عشق شدم
تا درآئینهء او چهرهء مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او درپرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظهء روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمهء زیبایی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود
واسه رفتنم باید نگاهای سنگین و سکوت پر معناشو که بند بند رشته های ذهنمو گرفتار خودش کرده به جون بخرم ،
چشاشو دیگه ازم گرفته ،
صداش شده توهین ،
لبخندش تلخه ،
دستاش یه طناب دار حلقه به گردنم، یعنی هنوزم دوسم داره؟؟!
خدایاااا... دیگه لوسم نمیکنه...
حتی سام گفتنش هم شده غرض. ابهام.تعرض...
اینه هزینه ی یه رفتنه ساده اونم فقط.. تا... همیشه. اما دوستیه ما که تا نداشت .یکی بگه من کی شدم؟ مگه حق با من نیس؟
خدایا دوستت دارم بخاطره نعمت هایی که بهایشان را گران میپردازیم
به خاطره جنگلی که برایمان آفریدی
به خاطره همه چیز و هیچ چیزی که داریم
شیطان اندازه یک حبه قند است
گاهی می افتد توی فنجان دل ما
حل می شود آرام آرام ، بی آنکه اصلا" ما بفهمیم
روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را ... شیطان زهر آگین دیرین را
آن وقت او خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
شدم مثل کویر تشنه یی که ابرای سیاه خسته ی باریدنشن
مثل یه آوازی که گوشای بی تفاوت براش نقش دروازه رو دارن
مثل مزه ی تکراری آب واسه سنگای رودخونه !
درست مثل همون کوهی که هر روز دم غروب خورشید و پشتش قایم می کنه
مثل یه پل کهنه که روزی هزار تا عابر بی خبر از روش رد می شن ...
بدبختی ما آدما اینه که عادت کردیم به عادت کردن
و این تنها دلیل بی تفاوتیه
دیروز :
نشستیم با خدا یکم صحبت کردیم ...
گفتم : برگ میکشی ؟ گفت : نه ، همین سیگارای Light رو هم ترک کردم ...
گفتم : خوش میگذره اون بالا ؟ گفت : آره ... بعضی کاراتون منو میخندونه ... بعضی کاراتون اشکم رو درمیاره ....
گفتم : مگه خدا هم گریه میکنه ؟ گفت : مگه بارونو ندیدی ؟
گفتم : دارم روانی میشم ... گفت : موسی هم اولش همین حرفو میزد ، همینطور عیسی ، محمد ، نوح ...
گفتم : من پیغمبر نیستم ها ! گفت : عاشق که هستی ...
گفتم : عشق سخته ... گفت : بی عشق مردن سخت تر ...
بهم ویسکی تعارف میکنه ، یه قلپ میخورم ...
گفتم : کی میمیرم ؟ گفت : با عزرائیل صحبت کن ...
خندیدم و گفتم : راستی چرا احمدی نژاد رو آفریدی ؟ قهقه میزند و میگوید : باز جبرئیل گل بازی کرد ... (!)
بلند شد که برود ، دامنش روی زمین کشیده میشد...
گفتم : دامنت رو برات بگیرم ؟ گفت : نه ، منم باید زمینو حس کنم ...
موقع خداحافظی بود ، ازش دور میشدم که داد زد : یادت باشه ، هروقت خواستی ، هرجا خواستی ، فقط منو صدا کن ...
با لبخند گفتم : میدونم ...
در حالی که دست تکان میداد گفت : اگه جواب ندم ، مطمئن باش که صداتو شنیدم ...
نمیدونم چرا .. ولی .. دوس دارم فقط بشینم نگاش کنم ... کاش میدونستم چرا ؟ واسه چشاش یا واسه چشاش یا واسه ... چشاش!!!؟
بعضی وقتا آدم فقط دمباله یه جاس که از خودش هم قایم شه " فقط یه جا ...فقطم از خودش... آخه خسته است ...خسته!!!!
هیس!
بعید ترین رؤیاها هم حقیقت دارن!
حتا اگه تعریف کردن ِ بعضیاشون،
سرِ آدمُ به باد بده!
رؤیای بچه گی ِ پاسبون ِ سر ِ چهاراه
داشتن ِ یه سوت سوتک بوده،
ناظم ِ دبستان ِ ما
دلش می خواسته هیتلر بشه،
و اون زن ِ اون کاره ی خیابونْ
شبا خواب ِ سوفیالورنُ می دیده!
بعضی وقتا،
فکر کردن به آفتاب
آدم ُ بیشتر از خود ِ آفتاب گرم می کنه!●
زندگی شاید همین باشد؟
- "هی، فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریبِ ساده و کوچک.
آن هم از دستِ عزیزی که تو دنیا را
جز برایِ او و جز با او نمیخواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد
کوفه خشکسالی شده بود. خیلی وقت بود باران نباریده بود. آمدند پیش حضرت علی (ع). ایشان
فرمودند به فرزندم حسین بگویید برایتان دعا کند. آمدند پیش امام حسین. حضرت دعا کردند و
باران بارید. خوشحال شدند. گفتند : جبران می کنیم .......... در کربلا جبران کردن.
دیگه قرمز بودن آسمون شب برفی برام خوشحال کننده نیست، چون دیگه مدرسه نمی رم که فردا تعطیل باشه ....
دیگه وقتی برف می یاد برام مهم نیست برف ها خشک و نچسب هستند یا پر بار و چسبنده، چون دیگه برف بازی نمی کنم ...
دیگه صدای ترد له شدن برف ها زیر پام برام خوشایند نیست، چون دارم به کارام فکر می کنم و عجله دارم تا زودتر به مقصد برسم ....
دیگه بوی خوش شالگردنی که مادرم برام بافته به مشامم نمی رسه، چون یادم رفته چه بویی ؛ یه بوی خوشه ......
دیگه صدای بارش برف رو نمی شنوم، چون به گوشم نمی رسه ....
دیگه به فکر ساختن آدم برفی نیستم، دیگه شب که داره برف می یاد از مادرم نمی پرسم هویج داره یا نه ... دیگه نمی پرسم ....
آخه من بزرگ شدم.......................
صبح که از خواب پا میشی دو تا انتخاب داری یا اینکه چشمات رو ببندی و دوباره برگردی به رویات و یا اینکه چشمات رو باز کنی و به دنبال رویات بری و تو بیداری پیداش کنی