هنوز هم و کاش می دانستی
هر یکشنبه’ بارانی
برای خرید روزنامه
به دکه’ خیابان خاطره می روم
شاید تو آنجا باشی
و از من
برای تلفنهای نزده ات
سکه ای بخواهی
و این شروع دوباره’ ما باشد
و پایان دلتنگی دستهایم
من در این غیبت طولانی و کشنده’ تو
چقدر سکه جمع کردم
چقدر روزنامه خریدم
چقدر زیر باران ماندم و حرف شنیدم
بی آنکه بیایی و ببینی
تمام کیوسکهای خیابان خاطره را
کارتی کرده اند.
زیر پل یه مرد لاغر ، رو زمین خیس نشسته
کنار یه تل آتیش ، با چشای نیمه بسته
اون کیه ؟ کسی که هرگز زندگی رو نشناخته
همه ی ستاره هاش رو به شبای کهنه باخته
اون کیه ؟ یه مرد خسته ، مرد غمگین تکیده
کسی زیر پل این شهر گریه ی اون رو ندیده
با فروش هر یه بسته تو خودش شکسته صد بار
مثل اون شعر قدیمی ، هر دریچه ش شده دیوار
نقطه چین روی رگ هاش ، جانشین حرف مرگه
نقطه های زندگی نیست ، جای سوزن سرنگه
کی میدونه ؟ کی می دونه ؟ رمقی براش نمونده
شعله ی حادثه اونم مث مشتریش سوزونده
خیره شدن به شعله های چشمای مات نیمه باز
یه مشتری پول نداره ، میگه :« من رو یه بار بساز ! »
انگاری گریه می کنه مرد سیاه آس و پاس
هق هقش رو نمی شنویم گریه ی مرده بی صداس
مرد لاغر پیش آتیش خوابای کهنه می بینه
سارا دختر سه ساله ش توی خواب پیشش می شینه
می گه : « بابا تو کجایی ؟ تنها موندیم توی خونه
هی می گم بابا کجا رفت ؟ اما هیشکی نمی دونه
مادرم آرزوهاش رو می ریزه رو دار قالی
بی تو قالی رنگ نداره ، بابا جون ! جای تو خالی ! »
مرد لاغر یه کمربند می پیچه به دور بازوش
آمپول هوا تو دستش ، می شکنه طلسم جادوش
نقطه چین روی رگ هاش ،دیگه هم معنی مرگه
خط و خال زندگی نیست ، جای آخرین سرنگه
مشتری جیباش رو گشته ، همه بسته هاش رو برده
مرد لاغر زیر اون پل با سرنگ خالی مرده ...
وای .. بازم داره شیره آشپزخونه چیکه میکنه .. وبازم بی خوابیه من .. تا حالا کی از قطره های آب شاکی شده؟ کی تا حالا زورش به چند قطره آب نرسیده؟طبق کدوم قانونی من باید برم سراغ یه شیره کج و کوله که با دست زدنه بهش اشکش در میادو دیگم بند نمیاد. با امروز میشه سه هفته ی تموم که نیومدی تو خوابم.. وقتی خونه ی خوابای منم از ردپای رویایه تو خالی باشه" دیگه به دوزارهم نمیرزه ؛ باز گلی به جماله هرچی بیداریه بی دلیله ؛ تو این بیداری آدم میتونه به چیزایه بهتری فک کنه
؛کارایه بی ربط تری انجام بده؛حرفای مطمئن تری بزنه ؛ باید حرفام اونقد محکم باشن که بعدا بتونم روشون واستم ؛ حرفای حساب که دیگه نیازی به چرتکه انداختن و دودوتا پنج تا ... ببخشید شیش تا ... نه عذر میخوام ..هف... اصلا ولش کن.. ؛نداشته باشه و هیچ وقتم بی جواب نمیمونن.میگم از بی خوابیت فراموشی گرفتم, میگی نه ؛ میدونی چرا؟.. چون : 1).دوست دارم 2). .... ه ه ه ووو م م م 3). ... بازم یادم رف . اصلا میتونم یکم گریه کنم( ولی آخه مرد که گریه نمیکنه .. میکنه؟)
واسه مرد نارنجی پوشه پارک که سالهاست سبیلشو گم کرده .. وهمیشه ساعتای 4 صبح و نه و نیمه شب ازخجالته نبوده سبیله مردونش با جارویه ته سبیلیش تو تاریکیه خیابونای ولیعصر قایم موشک بازی میکنه ؛ واسه بچه های گل فروشه چارراهه ونک که حتی یه بارهم نه گلی رو بو کردن و نه به کسی گل هدیه دادن .. فقط تعدادشون هر ساله چن برابر میشه.. این یعنی به همون اندازه از گلای رو زمین کم میشه؛ واسه بچه گربه هایی که سه روزه تموم تو موتورخونه همسایمون ناله میکنن ؛ واسه مادرشون که مش رمضون(بابا نارنجیه محلمون) چارروزه پیش جنازه لهیدشو با چرخ دستیش برد؛ شایدم واسه خودم که مدتهاست عطره روسریتو تو یه نایلونه صورتی نگه داشتم که شاید امروز بیای... یعنی میای؟ اگه نیای؟..
واسه غزل غمگینی که یه شب تو پسه تپه های پرسش ناپدید شد .. واسه کتابای ناتمومه هدایت .. شادیه شاملو ... یا همین شیره آبه شکسته خونمون ... وای .. بازم داره شیره آشپزخونه چیکه میکنه
شب شد
همه درها را محکم بست
همه چراغها را خاموش کرد
همه جا تمیز شده بود ... و همه چیز آماده برای شروع روز بعد
تنهای تنها بود
زنجیر رو باز کرد
روی صندلی نشست
چشم هایش را بست
خستگی امانش را بریده بود و
وسوسه برای یک لحظه در جان و تنش رسوخ کرد
با چوب بلند جاروی دستیش
کلید سبز را فشار داد
چقدر لذت داشت
سورتمه شهر بازی پارک شهر روشن شد
آهسته آهسته دور گرفت
صبح روز بعد
روزنامه های شهر تیتر زدند
«رفتگر شهر بازی شهرمان ... هرگز از سورتمه شهر بازی پیاده نشد ... و جان به جان آفرین تسلیم کرد »
و من در این اندیشه
که چرا پیرمرد، تنها و در خلوت سوار سورتمه شد؟!
یه تاب ِ بی سرنشین! پرچمای نَشُسته!
فوّاره های خاموش! نشونیام دُرُسته؟
رفتگر ِ فلزّی! نیمکت ِ سبز ِ سنگی!
خاطره های کهنه، واژه های کـُـلنگی!
ساعت ِ ساکته ِ پارک، عقربه های مُرده!
انگار یه عمره این جا، هیچّی تکون نخورده!
سُرسُره های خلوت! یه حوض ِ خُشک ِ بی آب!
دُرُس شبیه ِ خوابه، من ُ بیدار کن از خواب!
گـُلابتون ِ گیست، طلاتر از طلا بود!
به خواستن ِ همیشه ت، دل ِ ما مبتلا بود!
دوباره این جا نیستی! دختر ِ یاس ُ شب بو!
تو پارک ِ بی ترانه، آهنگ ِ خنده هات کو؟
گوشی رُ بردار که می خوام فاصله ر ُ گریه کنم!
گوشی رُ بردار! خسته از بوقای این تلفنم!
گوشی رُ بردار تا بگم خاطره هام کهنه شدن!
نباید این جوری می شد، قصه ی عشق ِ تو وُ من!
گوشی ر ُ بردار که بگم: تا ته ِ خط خرابتم!
هنوز کنار ِ این سکوت منتظر ِ جوابتم!
صدای زنگ ِ تلفن، می گه منُ یادت میاد؟
من همونم که عمرمُ چشمای تو داده به بباد!
صدای زنگ ِ تلفن، می پرسه: سهم من کجاس؟
گناه ِ این در به دری به گردن کدوم ِ ماس؟
گوشی ر ُ بردار! نمی خوام باز با خودم حرف بزنم!
تو که می دونی این وَرِ زنگای نصفه شب منم!
گوشی ر ُ بردار تا بگم دلم بازم تنگه برات!
بذار هوای خونه مون، تازه شه از رنگ ِ صدات!
یه تلفن گریه دارم! یه عالمه حرف ِ حساب!
خودت بگو که این سوال، تا کی می مونه بی جواب؟
صدای زنگ ِ تلفن؟ می گه: منُ یادت میاد؟
من همونم که عمرم ُ چشمای تو داده به باد!
یه همچین چیزی...
مثه هزاریه مُچاله ی
تَه ِ جیب ِ یه شوفر تاکسی!
مثه قطره ی مُفیه
نوک ِ دماغ ِ یه عَمَلی!
مثه عطره دَسمال ِ ابریشم،
تو آستینهِ پیرهنه یه خانوم خانوما!
مثه مقدس شدن ِ یه شمع،
وقتی که برق میره!
مثهِ رنگهِ کبود ِ خون ِ انار،
دورِ لبای یه پسرْ بچه!
مثه قشنگیه پشه ْ بند،
رو پُشت ِ بوم ِ مهتاب ْ زده!
مثه طعم ِ قرص ِ مسکن،
رو زبون ِ یه مریض ِ سرطانی!
مثه دایره های آبه حوض،
دورِه یه برگ ِ تازه مًُرده!
مثه ملّق زدن ِ کبوتر ِ جَلد،
وقتی رو بوم صاحبش فرود میاد!
مثهِ گریه کردن،
واسه مرگِ قهرمان ِ یه فیلم ِ سیاه سفید!
مثهِ نعره ی پهلوون ِ دورهْ گرد،
وقتی زنجیر ُ پاره می کنه!
مثه چرخش ِ سکـّه تو هوا،
قبل ِ نتیجه ی شیر یا خط!
مثهِ حرارت ِ الکل،
وقتی از گلو پایین می ره!
مثه موج ِ گندم ْ زار،
وقتی باد از وسط ِ خوشه هاش می گذره!
مثه تـُردیه مَردونگیهِ چراغ ْ
تو دستای پینه بسته ی یه پیرمرد!
مثه صدای اولین ترقّه،
تو غروبه سه شنبه ی آخر ِ سالْ !
مثه زمزمه کردن ِ یه آواز،
وقتِ رد شدن از یه کوچه ی خلوت!
یه همچین چیزیه زندگی!
نه شیرین ُ نه تلخ!
مثه طعم ِ گَس ِ ریواس!
مثه مزه ی آب!
مثه رنگ ِ هوا
یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب? این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم? آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگو بدجنس باشن ، ولی فرشته ها زن هستند!
داشت دیرش می شد باید زودتر راه میوفتاد ؛ همه ی وسایلشو گذاشت تو چمدونو رفت به طرف فرودگاه ... ساعتشو نیگا کرد ؛ دید هنوز تا پرواز نیم ساعت مونده .. صبحونه رو میز جا مونده بود ؛ پس باید یه جوری شکمشو سیر میکرد.. داخله فرودگاه ؛ رفتو یه جعبه بیسکویت خرید و به طرف صندلی های انتظار حرکت کرد.. کناره یه آقایی که مشغوله خوندنه روزنامه بود نشست... عجب جای ساکتو آرومی ... شروع کرد به خوردنه بیسکویت .. اما پس از چند لحظه متوجه شد اون آقا هم از جعبه بیسکویتی که کنارشون بود داره یکی یکی و با آرامش و بدونه اجازه ورمیداره.. طبقه معمول با بدو بیراه گفتن توی دلش اونو هم محکوم کرد ... پس از چند لحظه که تنها یک بیسکویت داخله جعبه مونده بود ؛ اون خانوم بی صبرانه منتظره عکس العمله آخره اون آقای بی تفاوت بود ... آقا بیسکویته آخرو با متانت برداشتو نصفه کرد و نصفشو بدونه هیچ حرفی داخله جعبه گذاشت... خانوم دیگه داشت آتیش میگرفت .. بلند شدو به سمته در محوطه پرواز حرکت کرد ؛ و بعد از چند دقیقه سواره هواپیما شد... ماموره کنترله بلیط داخله هواپیما از خانوم تقاضای بلیط کرد ... و خانوم کیفشو باز کرد تا بلیطو نشون بده ؛ که با تعجب؛ جعبه بیسکویته خودشو صحیحو دست نخورده توی کیفش دید .... اما دیگه وقتی نبود که از هواپیما پیاده بشه و از اون آقا واسه خوردنه اشتباهیه بیسکویتش عزرخواهی کنه ...
و باز هم پرواز
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو " داداشی " صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمی کرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم . بهم گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .
تلفن زنگ زد . خودش بود . گریه می کرد . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود . از من خواست که برم پیشش . نمی خواست تنها باشه . من هم اینکار رو کردم . وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم . تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود . آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت : " قرارم بهم خورده ، اون نمی خواد با من بیاد " .
من با کسی قرار نداشتم . ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه " خواهر و برادر " . ما هم با هم به جشن رفتیم . جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود . آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، به من گفت : " متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که " بله " رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم "
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .
سال های خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته . این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود . آرزو می کردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم . من می خواستم بهش بگم ، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش هستم . اما .... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره .
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید ، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه .
هر روز صبح تو آفریقا وقتی خورشید طلوع می کنه یه آهو شروع به دویدن میکنه و می دونه سرعتش باید از یه شیر بیشتر باشه تا کشته نشه . هر روز صبح تو آفریقا وقتی خورشید طلوع می کنه یه شیر شروع به دویدن می کنه و می دونه که باید سریع تر از اون آهو بدوه تا از گرسنگی نمیره . مهم نیست آهو هستی یا شیر ! با طلوع خورشید دویدنو شروع کن.
" آنتونی رابینز؛ و خوده سامی؛
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامهای به خدا
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیز، من بیوهزنی 83 ساله هستم که زندگیام با حقوق نا چیز بازنشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام. اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!
قبل از فـَلَک
آقا! اجازه!
یه سوال داشتیم:
ما کلاس اوّلیا
که هر روز تو مراسم صُب گاه
دَه تا زنده بادُ مرده باد می گیم،
وقتی بزرگ شدیم
می تونیم آدمای دیگه رُ دوس داشته باشیم؟
گـَپْ
اولی
ساده ی ساده
سُفره ی دِلِشُ واکرده بودُ
دوّمی
چِشاشْ رَدّ برنج ِ زعفرونی
خورشت ِ فِسنجون می گشت
سیرک
از بین ِ این همه تماشاچی ِ بی کلّه ی سیرک
که تـُن تـُن دَس می زننُ ریسه می رَن،
کی می دونه ببرِ بیچاره ای
که به ضرب ِ شلاق ِ رامْ کـُننده بابا کـَرَم می رقصه،
شبا خواب ِ کدوم جنگل ِ سرسبزُ می بینه؟
کوهنورد به سختی بالا میرفت سنگها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت
در این کشاکش ناگهان پایش لغزید
و از طناب جدا شد
کوهنورد هر چه بالا رفته بود داشت بر میگشت
و تمام لحظات زندگیش را مرور می کرد
یک لحظه
با تمام وجودش از خدا کمک خواست
ودر همان لحظه طنابش به صخره ها گیر کرد
و بعد از چند لحظه
از خدا خواست تا در سرما یخ نزند
در همان لحظه صدائی آسمانی
ندا داد که طناب را رها کن
ولی چون در آن کولاک جائی را نمی دید
ترسید
و به ندا اهمیت نداد
ندا دوباره برخواست ولی باز ترسید
هنگام صبح
وقتی کوهنوردان در آن مسیر می رفتند
جسم یخ زده او را یافتند
در حالی که
با زمین کمتر از یک متر فاصله داشت