قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

بی رنگ ترین روز دنیا

 امروزجمعه ترین جمعه هفته ست یعنی بی رنگ ترین روز دنیا ؛یعنی آزاردهنده ترین سکوت شهر؛یعنی من و مدادم و کاغذم.تفلکی مداده من آخه از وقتی از دوستاش یعنی جعبه مداد رنگی جداش کردم دیگه محکوم شده تا آخر عمرش سیاه بنویسه و همیشه هم باید عین یه زندونی سرش بتراشم و تو مشتم اسیرش کنم و حرفایی که میخوام واسه همیشه فراموششون کنم و تو گوشش بگم ؛اونم تحمل کنه و با فشار روی کاغذ بی خطه زندگی پیاده کنه؛میدونین این منم که هر روز مجبورش میکنم که کاغذو مثل خودش سیاه کنه؛این منم که از وقتی احساس کردم که بزرگ شدم و نباید از مداد رنگی استفاده کنم اونو هم از دوستای رنگین کمونیش جدا کردم و مجبورش کردم با من بمونه؛موقه نوشتن صدای بدوبیرا گفتن مداد و کاغذ و خوب میشنوم؛واسه همین امروز بهشون قول دادم دردودل اونارو هم بگم تا شاید کمتر ازم دلخور بشن

امروز میخوام از یه سیاهی بگم؛از یه شبح دور ؛از یه فریب ؛ از یه صدا.از صدایی که نیمه شبه یه ماه بی گناه وارده دنیای پر ستاره من شدو بدون اینکه من بخوام با یه بازیه گرگم به هوا؛ شد همبازیه روزهای آبیه من؛دو سه شبی بازی با اصرار من شروع شده بود ؛اون منو میدید ولی هیچوقت منو سک سک نکرد؛و این منو اذیت میکرد ؛آخه من اومده بودم اونو بازی بدم؛ولی حرفاش اونقده آبی و گیج کننده بود که همه ی دنیای من داشت رنگ می باخت؛خوده منم داشتم واسه این همه زلالیش؛این همه پاکیش؛این همه بی ریاییش از اومدنم پشیمون میشدم.واسه اینکه کم نیارم خودمو جای یه فرشته جا زدم؛همه ی کارامم شد عین فرشته ها ؛بعضی وقتا خودمم باورم میشد؛خوبیش هم همین بود.تا اینکه یه شب حس کردم وقت رفتنه؛وقت نبودن؛وقت قاب کردن همون ستاره و گذاشتنش تو آسمون پر ستارم تا واسه همیشه برام فقط چشمک بزنه(آخه نباید به ستاره ها دست زد؛کم سو و کم سو میشن تا بمیرن؛ ولی من دوست داشتم حسسش کنم).باید اون شب مراسم خداحافظی چنان باشکوه اجرا میشد که دوتا غرور بتونن یه باره دیگه تو چشه بقیه نگاه کنن.بهش گفتم :من یه شب با نیستی اومدم؛و امشب میخوام باهستی برگردم؛بهم همچین اجازه ای رو میدی؟........

با غروری ملتمسانه که هیچکی متوجه نشه توی گوشم زمزمه کرد..........

......... بهت احتیاج دارم ؛ برام بمون .........

و من یاد این جمله افتادم: سلاخی گریه میکرد ؛ او به یک گنجشک دل بسته بود.

 

این نیز بگذرد....مثل همه ی اتفاقات خوب و بد زندگی...مثل همه دوست داشتنها که در ته صندوق خاک خورده زمان مخفی شد و گردی از فراموشی پوشاندش....این نیز بگذرد....مثل همه اشکهایی که در انزوا ریخته شد و هیچ کس نفهمیدشان....این نیز بگذرد مثل همه بغض هایی که بی پروا گره کور خوردند و هیچ دست مهربانی هرگز بازشان نکرد....این نیز بگذرد مثل گذر تلخ ثانیه ثانیه های تنهایی و بیقراری و دلتنگی برای اویی که میدانی باید تنهایش بگذاری ....این نیز بگذرد مثل زندگی        

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد