خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا
می سوزونه گاهی قلب وزهر تلخ بعضی حرفا
خیلی سخته اون کسی که اومدوکردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه
خیلی سخته اون کسیکه گفت واسه چشمات می میره
بره و دیگه سراغی ازتو و نگات نگیره
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما ازعشق،یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی
ازخودت می پرسی یعنی،میشه اون بره زمانی
خیلی سخته توی پاییزباغریبی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جداشی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی
خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه
چقدر از گریه اون شب،چشم تو سرش شلوغه
خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت
اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته بودن تو واسه اون بشه عادت
دیگه بوسیدن دستات واسه اون بشه عبادت
خیلی سخته اونکه دیروز واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی
خیلی سخته بری یکشب واسه چیدن ستاره
ولی تا رسیدی اونجا ببینی روزشددوباره
خیلی سخته که من و تو همیشه باهم بمونیم .
یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود یه دختره خوشکلو چشم خرگوشی با یه دنیا ستاره و فقط یه ماه؛ بدون آسمونش زندگی می کرد.آره بدون آسمون ؛ تاحالا دنیا رو بدون آسمون آبیش تصور کردین ؟ اونوقت همه ی زندگیا میشه خاکستریه خاکستری ؛ دیگه دلا دوس ندارن همدیگه رو آبی صدا کنن ؛نیازی هم به عینک آفتابی نیس ؛ نمیدونم چرا ما آدما قبل از اینکه این اتفاق بیفته و خدا آسمونشو ازمون بگیره و دیگم بهمون پسش نده ، آسمون همدیگه رو سیاهه سیاه میکنیم؛ که دیگه نه اون دلش بخواد مارو ببینه ،نه ما رومون بشه بهش بگیم ..........آقا ...خانوم...نکن این کارو... تورو جونه عزیزت ؛دوسم داشته باش
اصلا به من نیومده حرفارو بدون حاشیه بگم ؛ بزارین درددلو از زبونه خود خانمی بگم که از من اکید خواهش کرده حرفاشو به زبون خودم توی وبم بگم؛ ولی من دلم نمیاد توشون دخل و تصرفی بکنم ؛ آخه حرفه دله کاریش نمیشه کرد :
وایسا دنیا ؛ من میخوام پیاده شم
اگه سرت داد زدن آروم گریه کن. اگه بهت زور گفتن حتما قبول کن. اگه بهت توهین شد ساکت بمون. چرا؟چون دختری! چون به خاطر احساستی بودنت نیاز به بغض و گریه داری. چون به خاطر ضعیف بودنت نیاز داری که یه زورگو بالای سرت باشه. چون تو محکومی به مطیع و آروم و معصوم بودن. پس همه دارن احتیاجات تو رو برآورده می کنن! همه دارن بهت لطف می کنن! اما فاجعه اینجاس که گاهی این میون بعضی از خانومای واقعا محترم هم می خوان به نیازهات جواب بدن و برات زن بودن رو جا بندازن. و وای به حالت اگه فقط یه کم با اونا توی بعضی مسائل مخالف باشی.....
توی تاکسی نشستی. سمت چپ یه خانوم چاق چادری نشسته. پاهاشو طوری گذاشته که نمی تونی خودتو به سمت چپ بکشی. سمت راست یه پسر می شینه که از همون لحظه ی اول زن بودنت رو بهت یاداوری می کنه. چطوری؟ اینجوری که هی خودشو مرتب بهت نزدیک می کنه و تو باید خودتو اونطرف بکشی. انقدر ادامه پیدا می کنه که دیگه جایی نمی مونه. نفست رو حبس می کنی شاید با این کار کوچیکتر شی و جای کمتری بگیری حالا باید گرمای چندش آورش رو تحمل کنی و صدات هم در نیاد. چرا؟ چون دختر باید حیا داشته باشه. و اعتراض تو به همه اعلام می کنه که دارن به حقوقت تعرض می کنن. وای! چطور می تونی بذاری دیگران اینو بفهمن؟! مگه تو حیا نداری؟! توی ذهنت 2 تا راه رو بررسی می کنی. یا باید پیاده شی یا خودتو بیشتر جمع کنی. اگه پیداه شی دیگه معلوم نیست کی برسی تازه توی این سرما و مه ممکنه گیر یکی بدتر ازاون بیوفتی. پس خفه می شی و بیشتر می چسبی به زنه. ماشین به میدون می رسه. خانوم محترم همچین خودشو روت میندازه که فکر می کنی متوجه ی موقعیتت نیست. واسه ی همین با التماس نگاش می کنی به امید اینکه بفهمه و بهت کمک کنه. ولی انچنان نگاهی بهت میندازه که ازخودت خجالت می کشی. چرا؟ چون از نظر اون تو یه مفسد تمام عیاری! تو آرایش داری. مانتوت کوتاه یا تنگه موهات پیداس. کلا سر و وضعی داری که از نظر اون خودت می خوای که از بغل یه پسر بپری بغل اون یکی. نه! تو حتی محتاج ترحم هم نیستی!به فکر نجات خودت میوفتی. به پسره که دیگه داره میاد توی دلت نگاه می کنی. اصلا به روی خودش نمیاره. اما کم کم عقب نشینی می کنه و خودشو می کشه کنار. یه نفس راحت می کشی و دست به دامن خدا میشی: خدایا چرا این مسیر انقدر طولانی شد؟ خدایا ببخش که فلان کار رو انجام دادم. دیگه تنبیه من بسه. دیگه انجامش نمی دم. خدایا خواهش می کنم. خدایا این پول رو میندازم توی صندوق صدقات تو فقط یه کاری کن که زودتر تمون شه. خدایا....... یهو از جا می پری. آقا می خواد از توی جیب عقب شلوارش پول در بیاره این وسط یه لطفی هم یه تو میکنه. نگاش می کنی و سعی می کنی در کمال سکوت و در حالی که حیای دخترونه! رو حفظ می کنی بهش بفهمونی که اون منحوس ترین موجودیه که تا به حال دیدی. آقا چیکار می کنه؟ اینبار یه لبخند تحویلت می ده! حالا کاملا احساس یه سوسک رو درک می کنی وقتی زیر پا له می شه. به وجودت داره توهین می شه. به حقوقت داره تجاوز می شه. انسانیتت به تمسخر گرفته می شه. غرورت داره محو می شه تجاوز حتما این نیست که ببرنت توی یه خونه و هر بلایی خواستن سرت بیارن و بعد تبدیل بشی به یه زن بدون حق زندگی و زن بودن. اینم یه تجاوزه. علنی و آشکارا و در ملا عام! روزی هزار بار توی تاکسی و خیابون بهت تجاوز می کنن. به احساساتت. به شعورت به عاطفه ات به غرورت به معصومیتت به اعتقاداتت وبه دختر بودنت.
پسره دوباره از فکر درت میاره. با آرنج به پهلوت می زنه. نمی شه گفت می زنه در واقع نوازشت می کنه.
چی فکر می کنه؟ که دوست داری؟ که خوشت میاد؟ نه .می دونه که اینجوری نیست. از رفتار تو وچندین دختر قبلی خوب اینو فهمیده. پس می فهمی که در کمال آرامش داره جلوی چشم همه توهین و تجاوز به روح تو رو انجام میده. و تو میون اونهمه آدم راه نجات وپناهی نداری! دیگه جونت به لبت می رسه. توی چشماش نگاه می کنی و می گی درست بشین. و در جا پشیمون می شی. راننده از توی آینه خریدارانه نگاهت میکنه.2 تا پسر جلویی پچ پچ کنان می خندن و اون میون می شنوی که یکیشون می گه صد بار گفتم یه ماشین بگیر که صندلی عقبش خالی باشه.... و از اونطرف خانوم محترم آهسته میگه اگه بدت میومد که خودتو واسش درست نمی کردی!!!!
حس میکنی دنیا دور سرت می چرخه. احساس خفگی و لرزیدنی که نمی دونی از سرمای بیرونه یا توهین به مرز جنون می رسوننت.
تمام نیروت رو جمع میکنی و می گی : پیاده می شم آقا.
پسره وقتی می خواد پیاده شه انقدر میاد عقب که تک تک اعضای بدنت رو حس می کنه. دیگه کنترلت رو از دست می دی. هولش می دی جلو : کثافت. جلویی ها می خندن. زنه یه چیزی حواله ات میکنه شاید همون کلمه رو. و پسره با چندش آورترین صدایی که تا حالا شندیدی می گه: جون!
برمی گردی. دلت می خواد بزنی توی دهنش. ولی سوار می شه و میره. می ره و تو می مونی. توی اون هوای سرد و تاریک توی اون مه. تو می مونی و احساسات سر کوب شدت. تو می مونی و ضعف راه رفتنت. تو می مونی اعتقادات تمسخر شده ات . تو می مونی و دوراهی هات یا بدتر از اون گمراهی هات.
اگه از یه روسری صورتی خوشت بیاد مشکل داری؟ اگه فقط آرایش رو به صرف زن بودن و نیازی که توی وجودته دوست داشته باشی خرابی؟ اگه همه جا با بابات یا داداشت یا یه مرد دیگه همراهت نباشن و خودت با ماشین مسافرکشی بیای و بری تو کسی هستی که واسه ی عرضه کردن خودت اومدی و منتظری که هر کسی روت یه قیمتی بذاره؟ اگه از یه زن بخوای حالا که احساس بی پناهی می کنی حامیت باشه باید به خاطر تفاوت ظاهریتون خودش تو رو محکوم کنه؟ توی کدوم دین و مذهب این اومده؟
حالا دیگه تو می مونی و تردید هات به دین به مذهب به جامعه به آدماش. به آدما که می رسی تو می مونی و هیولای نفرت. نفرت از زنهایی که خدا و رسولش می گن اسلام دین نیت و اونا می گن دین چادر! تو می مونی و نفرت از مردا. تو می مونی و .... نفرت از خودت .............
امروز کلی توی سرما منتظر دوستم وایسادم.وقتی اومد روی صورتش جای اشکایی بود که یخ زده بود.این اتفاقا اولین بار نیست که میوفته.اما ایکاش پسرایی که این کارا رو می کنن می فهمیدن که چه تاثری توی زندگی دیگران می ذارن. یا حداقل اگه بعضیا بیمارن اونایی که نیستن جلوی اینجور موضوعات رو بگیرن. چرا باید چندین روز به دختر خراب شه و رفتار عصبیش زندگی خونواده و نزدیکانش رو هم به هم بریزه؟ به خاطر این بعضی ها فکر می کنن این موضوع خنده داره یا سرگرم کنندس؟ ولی نیس ؛ ولی نیس ؛ ولی نیس.
امروز چقده روز گرفته ایه ؛ همش مه ؛ همش برگای رو زمین ؛ همش ابرای سیاه تو آسمون ؛ همش مردم اخمو ؛ آخه یکی نیس بگه،ای خدا، این همه چیزای خوشکل داری تو همه جای دنیا*اینارو باید واسه ما بزاری زمین؟ ما که همیشه قربون اون بزرگیت شدیم،با ما هم آره؟!
کامی میگه:موقعی که آدم یه غصه تو دلشه؛همه چیزو همه کسو زشت و گرفته میبینه؛ یه نگاه به دوروبرم کردم؛یه نگاه هم به دلم کردم دیدم ای وای ........یه غصه ی گنده تو دلمه و یه گل رازقیه کوچولو کناره پیچک باغچه...
امروزجمعه ترین جمعه هفته ست یعنی بی رنگ ترین روز دنیا ؛یعنی آزاردهنده ترین سکوت شهر؛یعنی من و مدادم و کاغذم.تفلکی مداده من آخه از وقتی از دوستاش یعنی جعبه مداد رنگی جداش کردم دیگه محکوم شده تا آخر عمرش سیاه بنویسه و همیشه هم باید عین یه زندونی سرش بتراشم و تو مشتم اسیرش کنم و حرفایی که میخوام واسه همیشه فراموششون کنم و تو گوشش بگم ؛اونم تحمل کنه و با فشار روی کاغذ بی خطه زندگی پیاده کنه؛میدونین این منم که هر روز مجبورش میکنم که کاغذو مثل خودش سیاه کنه؛این منم که از وقتی احساس کردم که بزرگ شدم و نباید از مداد رنگی استفاده کنم اونو هم از دوستای رنگین کمونیش جدا کردم و مجبورش کردم با من بمونه؛موقه نوشتن صدای بدوبیرا گفتن مداد و کاغذ و خوب میشنوم؛واسه همین امروز بهشون قول دادم دردودل اونارو هم بگم تا شاید کمتر ازم دلخور بشن
امروز میخوام از یه سیاهی بگم؛از یه شبح دور ؛از یه فریب ؛ از یه صدا.از صدایی که نیمه شبه یه ماه بی گناه وارده دنیای پر ستاره من شدو بدون اینکه من بخوام با یه بازیه گرگم به هوا؛ شد همبازیه روزهای آبیه من؛دو سه شبی بازی با اصرار من شروع شده بود ؛اون منو میدید ولی هیچوقت منو سک سک نکرد؛و این منو اذیت میکرد ؛آخه من اومده بودم اونو بازی بدم؛ولی حرفاش اونقده آبی و گیج کننده بود که همه ی دنیای من داشت رنگ می باخت؛خوده منم داشتم واسه این همه زلالیش؛این همه پاکیش؛این همه بی ریاییش از اومدنم پشیمون میشدم.واسه اینکه کم نیارم خودمو جای یه فرشته جا زدم؛همه ی کارامم شد عین فرشته ها ؛بعضی وقتا خودمم باورم میشد؛خوبیش هم همین بود.تا اینکه یه شب حس کردم وقت رفتنه؛وقت نبودن؛وقت قاب کردن همون ستاره و گذاشتنش تو آسمون پر ستارم تا واسه همیشه برام فقط چشمک بزنه(آخه نباید به ستاره ها دست زد؛کم سو و کم سو میشن تا بمیرن؛ ولی من دوست داشتم حسسش کنم).باید اون شب مراسم خداحافظی چنان باشکوه اجرا میشد که دوتا غرور بتونن یه باره دیگه تو چشه بقیه نگاه کنن.بهش گفتم :من یه شب با نیستی اومدم؛و امشب میخوام باهستی برگردم؛بهم همچین اجازه ای رو میدی؟........
با غروری ملتمسانه که هیچکی متوجه نشه توی گوشم زمزمه کرد..........
......... بهت احتیاج دارم ؛ برام بمون .........
و من یاد این جمله افتادم: سلاخی گریه میکرد ؛ او به یک گنجشک دل بسته بود.
این نیز بگذرد....مثل همه ی اتفاقات خوب و بد زندگی...مثل همه دوست داشتنها که در ته صندوق خاک خورده زمان مخفی شد و گردی از فراموشی پوشاندش....این نیز بگذرد....مثل همه اشکهایی که در انزوا ریخته شد و هیچ کس نفهمیدشان....این نیز بگذرد مثل همه بغض هایی که بی پروا گره کور خوردند و هیچ دست مهربانی هرگز بازشان نکرد....این نیز بگذرد مثل گذر تلخ ثانیه ثانیه های تنهایی و بیقراری و دلتنگی برای اویی که میدانی باید تنهایش بگذاری ....این نیز بگذرد مثل زندگی
همیشه زودتر ازشعر می آیی و روی کاغذ چنان سپید می خوابی که شعر هایم را با حروفی بی صدا می نویسم کاش بیدار می شدی می ترسم کاغذ ها آنقدر سپید بمانند که شب اسم خود را فراموش کند و من پشت دروازه های بی کسی بمانم
با سلام و وقت بخیر خدمت همه دوستانی که به نحوی منو تو این عملیات انتحاری یعنی مطلب گذاری گل رازقی کمک کردن .و یه تشکر تپل مپل از اون رفقایی دارم که با نظرات مهلک خودشون مارو مرام کش کردن و وبلاگمونو به خاک و خون کشیدن(این رنگ قرمزه وب از اونه پس دیگه سوال نفرمایید که چرا قرمز ).(دمتون گرم).راستی واسه اون عزیزایی که pm دادن که وبت مثه یه توره واسه چیدن گلای رازقی (میفهمین منظورم که.....یعنی شبکه عنکبوتی آژانس مخ زنی...) یکی نیس بگه اخه قربون اون چشای غورباقه ای...قورباقه ای...قورباغه ای ...(نمیدونم یکیشون درست دیگه) برم. تاحالا وب به این پاستوریزه دیده بودی؟ تازه من در جهت پیشبرد گفتگوی تمدن ها از هیچ کوششی دریغ نکردم اون وقت گله میکنین که این چه وضعیه.از فردا هم میخوام بخش آموزش زبان رو را بندازم که دیگه بشیم اینگلیش اینگلیش: دیگه حلله؟؟!! از رون مرغ تا خون آدمیزاد هم مطلب میزارم تا باورتون بشه من اونقده گلم که ماروچه به این حرفا! /تفلکی من/ . اگه بازم نیاز به مشاوره بیشتر و حرفای ترگل مرگل تر دارین با من تماس بگیرید (.........۰۹۱۵۵۵۱) جون سامی خوشحال میشم بتونم یه کوچولو دلتونو رنگین کمونی کنم . میگین نه :امتحان کنین.راستی تورو خدا تو نظرای خوشگلتون چیزای غیر ممکن از من نخواین .آخه یه جنتلمن که فداش بشم مثه اینکه مال اون ور آب بود ازم خواسته وبلاگو صمیمی ترش کنیم و یه چت روم اختصاصی بزارم واسه نظرات ؛ اتفاقا منم بهش گفتم تو فکرشم ؛فقط نظر بقیه رو میخواستم بدونم که آیا حال میکنین همچین فضایی درست بشه و هر کی هرچی استعداد داره ؛یا علی؛ رو کنه.
پس مبارک .
امروز روز آبی بود ؛آخه واسه شعر بالای وبم خاطرخواه پیدا شد .دوس نداشتم بهش بگم ؛نه؛ ولی اونقده خودشو واسم لوس کرد و بچه شد که دلم نیومد لپش نکشم ؛میدونین چی گفت؟ گف خدا اون اولی که ما رو آفریده واسه ساکت کردنمون یه فرشته ی پرصورتی واسمون فرستاده؛ اونم انگشتشو گذاشته رو لبمون و تو گوشمون گفته هیس ؛ الانم جای انگشتش بالا لبمون جا مونده؛(این همون گودیه بالای لب و چال روی گونه هامونه).
روزهاتون پرتقالی
سام
من سهم آفتابم را به تماشای باران بدهکارم
شبی مست ومستانه می گذشتم از ویرانه ای...!!
در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای
نرم نرمک رفتم تا لب پنجره ای
صحنه ای دیدم دلم سوخت چون پر پروانه ای ...
پدری کور و فلج افتاده اندر گوشه ای
مادری مات وپریشان همچون دیوانه ای!...
پسرک از سوز سرما دندان به هم میفشارد
دختری مشغول عیش با مرد بیگانه ای
چون به شد فارغ از عیش ونوش آن مرد پلید...
دست اندر جیب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه ای
با خود خوردم قسم تا به بعد ازاین
نروم مست مستانه سوی هر ویرانه ای
که در این خانه دختری می فروشد
عفتش را بهر نان خانه ای
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود برای پدر...
پدربا بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو را بگیرم. من احساسات واقعی را با" استکی" پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو او را نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر، اون حامله است. به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون!
ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.استکی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، واستکی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه تامی! فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه.
دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن
دویدیم و دویدیم هیچ جا رامون ندادن
گفتن که توی جاده دونده ها زیادن
دویدیم و دویدیم فایده نداشت دویدن
به همه چی رسیدیم؛به جز خود رسیدن
دویدیم ودویدیم جاده ها بسته بودن
پلای توی رامون همه شکسته بودن
دویدیم ودویدیم رفتیم تو خط عادت
کم کم به هم می کردن دونده ها حسادت
دویدیم ودویدیم راه ها خاکستری شد
حرفای عاشقونه کم رنگ و سرسری شد.
سلام
وقت ، وقت تغییره، وقت پوست اندازیه ! وقت یه ترکیب دیگه وقته خاموشیه ، وقت له شدن احساساته ، وقته بستن پنجره و باز کردن پنجره ای دیگه ! نمیدونم چرا ...چرا این همه مدت با یکی اُخت میشی بعدش مجبور میشی ازش دست بکشی ! حکمت خدا چیه ...نمیدونم ! این روزها دارم تکه تکه های قلبم رو پینه می زنم ! دارم سلاخیش می کنم ! بعد میدوزمش !
وقتی که میگن دل میشکنه ، دل می گیره ، دل میمیره یعنی همین ! درسته که منطقی اینه که فکرت و عقلت کار کنند ! از میون این همه مشکلات گذشته و حال و آینده با فکر پیش رفتن نه با احساس !
احساس خاموش میشه ...وقتی که عقل به کار بیفته !
آدم واسه بدست آوردن چیزی یا کسی باید هم منطقی باشه هم هیجان داشته باشه و هم فیزیکش و حالتش متناسب باشه و هم احساس خوبی داشته باشی !
وااای که چقدر سخته !
واسم دعا کنید ...نمیتونم حرف دلم رو به زبون بیارم ..معذورم ... از اونی که دوستش داشتم و دارم خجالت می کشم !
ولی آرزوم خوشبختیه اونه و بس !