قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

کیوسکهای خیابان خاطره

 

هنوز هم
هر یکشنبه’ بارانی
برای خرید روزنامه
 به دکه’ خیابان خاطره می روم


                        شاید تو آنجا باشی
                        و از من
                        برای تلفنهای نزده ات
                        سکه ای بخواهی


و این شروع دوباره’ ما باشد
 و پایان دلتنگی دستهایم

 

                        و کاش می دانستی
من در این غیبت طولانی و کشنده’ تو
چقدر سکه جمع کردم
چقدر روزنامه خریدم
چقدر زیر باران ماندم و حرف شنیدم
بی آنکه بیایی و ببینی
تمام کیوسکهای خیابان خاطره را
کارتی کرده اند.

سرنگ خالی

 زیر پل یه مرد لاغر ، رو زمین خیس نشسته

  کنار یه تل آتیش ، با چشای نیمه بسته 

 اون کیه ؟ کسی که هرگز زندگی رو نشناخته

  همه ی ستاره هاش رو به شبای کهنه باخته

 اون کیه ؟ یه مرد خسته ، مرد غمگین تکیده

کسی زیر پل این شهر گریه ی اون رو ندیده

  با فروش هر یه بسته تو خودش شکسته صد بار

 مثل اون شعر قدیمی ، هر دریچه ش شده دیوار

 نقطه چین روی رگ هاش ، جانشین حرف مرگه

نقطه های زندگی نیست ، جای سوزن سرنگه

 کی میدونه ؟ کی می دونه ؟ رمقی براش نمونده

 شعله ی حادثه اونم مث مشتریش سوزونده

خیره شدن به شعله های چشمای مات نیمه باز

یه مشتری پول نداره ، میگه :« من رو یه بار بساز ! »

انگاری گریه می کنه مرد سیاه آس و پاس

  هق هقش رو نمی شنویم گریه ی مرده بی صداس

 مرد لاغر پیش آتیش خوابای کهنه می بینه

  سارا دختر سه ساله ش توی خواب پیشش می شینه

 می گه : « بابا تو کجایی ؟ تنها موندیم توی خونه

 هی می گم بابا کجا رفت ؟ اما هیشکی نمی دونه

 مادرم آرزوهاش رو می ریزه رو دار قالی

 بی تو قالی رنگ نداره ، بابا جون ! جای تو خالی ! »

 مرد لاغر یه کمربند می پیچه به دور بازوش

 آمپول هوا تو دستش ، می شکنه طلسم جادوش

نقطه چین روی رگ هاش ،‌دیگه هم معنی مرگه

 خط و خال زندگی نیست ، جای آخرین سرنگه

مشتری جیباش رو گشته ،‌ همه بسته هاش رو برده

مرد لاغر زیر اون پل با سرنگ خالی مرده ...


عطره روسری

 

وای .. بازم داره شیره آشپزخونه چیکه میکنه .. وبازم بی خوابیه من .. تا حالا کی از قطره های آب شاکی شده؟ کی تا حالا زورش به چند قطره آب نرسیده؟طبق کدوم قانونی من باید برم سراغ یه شیره کج و کوله که با دست زدنه بهش اشکش در میادو دیگم بند نمیاد. با امروز میشه سه هفته ی تموم که نیومدی تو خوابم.. وقتی خونه ی خوابای منم از ردپای رویایه تو خالی باشه" دیگه به دوزارهم نمیرزه ؛ باز گلی به جماله هرچی بیداریه بی دلیله ؛ تو این بیداری آدم میتونه به چیزایه بهتری فک کنه
؛کارایه بی ربط تری انجام بده؛حرفای مطمئن تری بزنه ؛ باید حرفام اونقد محکم باشن که بعدا بتونم روشون واستم ؛ حرفای حساب که دیگه نیازی به چرتکه انداختن و دودوتا پنج تا ... ببخشید شیش تا ... نه عذر میخوام ..هف... اصلا ولش کن.. ؛نداشته باشه و هیچ وقتم بی جواب نمیمونن.میگم از بی خوابیت فراموشی گرفتم, میگی نه ؛ میدونی چرا؟.. چون : 1).دوست دارم  2). .... ه ه ه ووو م م م 3). ... بازم یادم رف . اصلا میتونم یکم گریه کنم( ولی آخه مرد که گریه نمیکنه .. میکنه؟)

واسه مرد نارنجی پوشه پارک که سالهاست سبیلشو گم کرده .. وهمیشه ساعتای 4 صبح و نه و نیمه شب ازخجالته نبوده سبیله مردونش با جارویه ته سبیلیش تو تاریکیه خیابونای ولیعصر قایم موشک بازی میکنه ؛ واسه بچه های گل فروشه چارراهه ونک که حتی یه بارهم نه گلی رو بو کردن و نه به کسی گل هدیه دادن .. فقط تعدادشون هر ساله چن برابر میشه.. این یعنی به همون اندازه از گلای رو زمین کم میشه؛ واسه بچه گربه هایی که سه روزه تموم تو موتورخونه همسایمون ناله میکنن ؛ واسه مادرشون که مش رمضون(بابا نارنجیه محلمون) چارروزه پیش جنازه لهیدشو با چرخ دستیش برد؛ شایدم واسه خودم که مدتهاست عطره روسریتو تو یه نایلونه صورتی نگه داشتم که شاید امروز بیای... یعنی میای؟ اگه نیای؟..

واسه غزل غمگینی که یه شب تو پسه تپه های پرسش ناپدید شد .. واسه کتابای ناتمومه هدایت .. شادیه شاملو ... یا همین شیره آبه شکسته خونمون ... وای .. بازم داره شیره آشپزخونه چیکه میکنه

  

 

شب شد

همه درها را محکم بست

همه چراغ­ها را خاموش کرد

همه جا تمیز شده بود ... و همه چیز آماده برای شروع روز بعد  

تنهای تنها بود

زنجیر رو باز کرد

روی صندلی نشست

چشم هایش را بست

خستگی امانش را بریده بود و 

وسوسه برای یک لحظه در جان و تنش رسوخ کرد

با چوب بلند جاروی دستیش

کلید سبز را فشار داد

چقدر لذت داشت

سورتمه شهر بازی پارک شهر روشن شد

آهسته آهسته دور گرفت

صبح روز بعد

روزنامه های شهر تیتر زدند

«رفتگر شهر بازی شهرمان ... هرگز از سورتمه شهر بازی پیاده نشد ... و جان به جان آفرین تسلیم کرد »

و من در این اندیشه

که چرا  پیرمرد، تنها و در خلوت  سوار سورتمه شد؟!

یه تاب ِ بی سرنشین!

 

یه تاب ِ بی سرنشین! پرچمای نَشُسته!

فوّاره های خاموش! نشونیام دُرُسته؟

رفتگر ِ فلزّی! نیمکت ِ سبز ِ سنگی!

خاطره های کهنه، واژه های کـُـلنگی!

ساعت ِ ساکته ِ پارک، عقربه های مُرده!

انگار یه عمره این جا، هیچّی تکون نخورده!

سُرسُره های خلوت! یه حوض ِ خُشک ِ بی آب!

دُرُس شبیه ِ خوابه، من ُ بیدار کن از خواب!

گـُلابتون ِ گیست، طلاتر از طلا بود!

به خواستن ِ همیشه ت، دل ِ ما مبتلا بود!

دوباره این جا نیستی! دختر ِ یاس ُ شب بو!

تو پارک ِ بی ترانه، آهنگ ِ خنده هات کو؟

٭ هفت شماره ی ساده

گوشی رُ بردار که می خوام فاصله ر ُ گریه کنم!

 

گوشی رُ بردار! خسته از بوقای این تلفنم!

 

گوشی رُ بردار تا بگم خاطره هام کهنه شدن!

 

نباید این جوری می شد، قصه ی عشق ِ تو وُ من!

 

گوشی ر ُ بردار که بگم: تا ته ِ خط خرابتم!

 

هنوز کنار ِ این سکوت منتظر ِ جوابتم!



صدای زنگ ِ تلفن، می گه منُ یادت میاد؟

 

من همونم که عمرمُ چشمای تو داده به بباد!

 

صدای زنگ ِ تلفن، می پرسه: سهم من کجاس؟

 

گناه ِ این در به دری به گردن کدوم ِ ماس؟



گوشی ر ُ بردار! نمی خوام باز با خودم حرف بزنم!

 

تو که می دونی این وَرِ زنگای نصفه شب منم!

 

گوشی ر ُ بردار تا بگم دلم بازم تنگه برات!

 

بذار هوای خونه مون، تازه شه از رنگ ِ صدات!

 

یه تلفن گریه دارم! یه عالمه حرف ِ حساب!

 

خودت بگو که این سوال، تا کی می مونه بی جواب؟



صدای زنگ ِ تلفن؟ می گه: منُ یادت میاد؟

 

من همونم که عمرم ُ چشمای تو داده به باد!

باران

 
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...

پرواز

 
 
از وقتی که سر از تخم در آورده بود آرزوی پرواز داشت هر موقع  فکر می کرد وقتی بزرگ شد مثل این پرنده های تو آسمان پرواز می کنه قند تو دلش آب می شد ....ولی بیچاره خبر نداشت یک جوجه مرغه.....!!!

جوجه اردک زشت

  
وقتی که سر از تخم در آورد با بقیه جوجه ها فرق داشت .. از همه زشت تر بود.. وقتی به این موضوع پی برد یاد قصه جوجه اردک زشت افتاد که مادرش برایشان وقتی در تخم بودند تعریف کرده بود... به همین دلیل شروع کرد؛ خودش را گرفتن..می گفت : من همون جوجه اردک زشتم که بزرگ شد خوشگل میشه ... همه طردش کرده بودند..ولی او همچنان خودش رو می گرفت... تا اینکه مدت ها گذشت و بزرگ شد ..با هیجان به لب برکه رفت و چشمانش را باز کرد : یک کلاغ زشت را دید که بهت زده به او تماشا می کرد......!!!

طعم زندگی

یه همچین چیزی...

مثه هزاریه مُچاله ی
تَه ِ جیب ِ یه شوفر تاکسی!

مثه قطره ی مُفیه
نوک ِ دماغ ِ یه عَمَلی!

مثه عطره دَسمال ِ ابریشم،
تو آستینهِ پیرهنه یه خانوم خانوما!

مثه مقدس شدن ِ یه شمع،
وقتی که برق میره!

مثهِ رنگهِ کبود ِ خون ِ انار،
دورِ لبای یه پسرْ بچه!

مثه قشنگیه پشه ْ بند،
رو پُشت ِ بوم ِ مهتاب ْ زده!

مثه طعم ِ قرص ِ مسکن،
رو زبون ِ یه مریض ِ سرطانی!

مثه دایره های آبه حوض،
دورِه یه برگ ِ تازه مًُرده!

مثه ملّق زدن ِ کبوتر ِ جَلد،
وقتی رو بوم صاحبش فرود میاد!

مثهِ گریه کردن،
واسه مرگِ قهرمان ِ یه فیلم ِ سیاه سفید!

مثهِ نعره ی پهلوون ِ دورهْ گرد،
وقتی زنجیر ُ پاره می کنه!

مثه چرخش ِ سکـّه تو هوا،
قبل ِ نتیجه ی شیر یا خط!

مثهِ حرارت ِ الکل،
وقتی از گلو پایین می ره!

مثه موج ِ گندم ْ زار،
وقتی باد از وسط ِ خوشه هاش می گذره!

مثه تـُردیه مَردونگیهِ چراغ ْ
تو دستای پینه بسته ی یه پیرمرد!

مثه صدای اولین ترقّه،
تو غروبه سه شنبه ی آخر ِ سالْ !

مثه زمزمه کردن ِ یه آواز،
وقتِ رد شدن از یه کوچه ی خلوت!

یه همچین چیزیه زندگی!
نه شیرین ُ نه تلخ!
مثه طعم ِ گَس ِ ریواس!
مثه مزه ی آب!
مثه رنگ ِ هوا

 

فرشته ها هم زن هستن

 

 

                  

 

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب? این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم? آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!

نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگو بدجنس باشن ، ولی فرشته ها زن هستند!

پروازه یه خیاله اشتباه

 

داشت دیرش می شد باید زودتر راه میوفتاد ؛ همه ی وسایلشو گذاشت تو چمدونو رفت به طرف فرودگاه ... ساعتشو نیگا کرد ؛ دید هنوز تا پرواز نیم ساعت مونده .. صبحونه رو میز جا مونده بود ؛ پس باید یه جوری شکمشو سیر میکرد.. داخله فرودگاه ؛ رفتو یه جعبه بیسکویت خرید و به طرف صندلی های انتظار حرکت کرد.. کناره یه آقایی که مشغوله خوندنه روزنامه بود نشست... عجب جای ساکتو آرومی ... شروع کرد به خوردنه بیسکویت .. اما پس از چند لحظه متوجه شد اون آقا هم از جعبه بیسکویتی که کنارشون بود داره یکی یکی و با آرامش و بدونه اجازه ورمیداره.. طبقه معمول با بدو بیراه گفتن توی دلش اونو هم محکوم کرد ... پس از چند لحظه که تنها یک بیسکویت داخله جعبه مونده بود ؛ اون خانوم بی صبرانه منتظره عکس العمله آخره اون آقای بی تفاوت بود ... آقا بیسکویته آخرو با متانت برداشتو نصفه کرد و نصفشو بدونه هیچ حرفی داخله جعبه گذاشت... خانوم دیگه داشت آتیش میگرفت .. بلند شدو به سمته در محوطه پرواز حرکت کرد ؛ و بعد از چند دقیقه سواره هواپیما شد... ماموره کنترله بلیط داخله هواپیما از خانوم تقاضای بلیط کرد ... و خانوم کیفشو باز کرد تا بلیطو نشون بده ؛ که با تعجب؛ جعبه بیسکویته خودشو صحیحو دست نخورده توی کیفش دید .... اما دیگه وقتی نبود که از هواپیما پیاده بشه و از اون آقا واسه خوردنه اشتباهیه بیسکویتش عزرخواهی کنه ...

 

و باز هم پرواز  

داداشی

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو " داداشی " صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمی کرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم . بهم گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 تلفن زنگ زد . خودش بود . گریه می کرد . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود . از من خواست که برم پیشش . نمی خواست تنها باشه . من هم اینکار رو کردم . وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم . تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود . آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت : " قرارم بهم خورده ، اون نمی خواد با من بیاد " .
من با کسی قرار نداشتم . ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه " خواهر و برادر " . ما هم با هم به جشن رفتیم . جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود . آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، به من گفت : " متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که " بله " رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم "

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 سال های خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته . این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود . آرزو می کردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم . من می خواستم بهش بگم ، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش هستم . اما .... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره .

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید ، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه .

 

آنتونی سامی

هر روز صبح تو آفریقا وقتی خورشید طلوع می کنه یه آهو شروع به دویدن میکنه و می دونه سرعتش باید از یه شیر بیشتر باشه تا کشته نشه . هر روز صبح تو آفریقا وقتی خورشید طلوع می کنه یه شیر شروع به دویدن می کنه و می دونه که باید سریع تر از اون آهو بدوه تا از گرسنگی نمیره . مهم نیست آهو هستی یا شیر ! با طلوع خورشید دویدنو شروع کن.

 

 

 

" آنتونی رابینز؛ و خوده سامی؛

خدا هم اشتباه میکنه؟

 

 

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه­ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه­ای به خدا
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیز، من بیوه­زنی 83 ساله هستم که زندگی­ام با حقوق نا چیز بازنشستگی می­گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می­کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده­ام. اما بدون آن پول چیزی نمی­توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!

چن تا حرف مفت

قبل از فـَلَک

آقا! اجازه!
یه سوال داشتیم:
ما کلاس اوّلیا
که هر روز تو مراسم صُب گاه
دَه تا زنده بادُ مرده باد می گیم،
وقتی بزرگ شدیم
می تونیم آدمای دیگه رُ دوس داشته باشیم؟

 

گـَپْ

اولی
ساده ی ساده
سُفره ی دِلِشُ واکرده بودُ
دوّمی
چِشاشْ رَدّ برنج ِ زعفرونی
خورشت ِ فِسنجون می گشت

 

سیرک

از بین ِ این همه تماشاچی ِ بی کلّه ی سیرک
که تـُن تـُن دَس می زننُ ریسه می رَن،
کی می دونه ببرِ بیچاره ای
که به ضرب ِ شلاق ِ رامْ کـُننده بابا کـَرَم می رقصه،
شبا خواب ِ کدوم جنگل ِ سرسبزُ می بینه؟

 

 

به خدا اعتماد کن

 

 

کوهنورد به سختی بالا میرفت سنگها را یکی پس از دیگری پشت سر  میگذاشت
در این کشاکش ناگهان پایش لغزید
و از طناب جدا شد
کوهنورد هر چه بالا رفته بود داشت بر میگشت
و تمام لحظات زندگیش را مرور می کرد
یک لحظه
با تمام وجودش از خدا کمک خواست
ودر همان لحظه طنابش به صخره ها گیر کرد
و بعد از چند لحظه
از خدا خواست تا در سرما یخ نزند
در همان لحظه صدائی آسمانی
ندا داد که طناب را رها کن
ولی چون در آن کولاک جائی را نمی دید
ترسید
و به ندا اهمیت نداد
ندا دوباره برخواست ولی باز ترسید
هنگام صبح
وقتی کوهنوردان در آن مسیر می رفتند
جسم یخ زده او را یافتند
در حالی که
با زمین کمتر از یک متر فاصله داشت
پس بیائید به ندا اعتماد کنیم

اناره دونه دونه

اناری پرترک از شاخه افتاد

سر شب بی صدا تو حوض خونه

 نفهمید و یهو پخش و پلا شد

 همه دار و ندارش دونه دونه

 تموم ماهیا تو حوض اون شب

 صدایی توی تاریکی شنیدن

پریدن روی پاشویه نشستن

اناری پرترک رو اب دیدن

انار پرترک تنهای تنها

دلش صد تیکه شد تو اون سیاهی

 یهو اون ماهیای با محبت

 شدن بی رحم عین کوسه ماهی

 به جون اون انار افتادن و ...آخ

نخوردن آب ها اصلا تکونی

چی شد از اون انار تیکه پاره

نه جونی موند نه دونی نه خونی ؟

اناره یادش اومد اون شبا رو

که اون بالا بالاها آشیون داشت

برای ماهی یا لالا یی می خوند

لبی خندون دلی از غصه خون داشت

 دلش خون بود مبادا تو دل شب

بیاد باد و رو آبا چین بیفته

نمی دونس که تیکه تیکه می شه

ازاون بالا اگه پایین بیفته

 انار تیکه تیکه تازه فهمید

 که دست مهربونش بی نمک بود

 رفیقا م کا شکی روزی بفهمن

دل من اون انار پر ترک بود ...!                                                    

دلتنگیام

 

دلتنگیهاتو بردار به روی قلبم بزار
تکیه بده به شونم تو این مسیر دشوار
اگه منو نمیخوای حرف دلم رو گوش کن
فقط برای یکبار بعدش خدانگهدار
تنهایی خیلی سخته وقتی چشام به راهه
وقتی که شب سیاهه وقتی بدون ماهه
تنهایی خیلی تلخه وقتی که بی تو هستم
تنها میمونه دستم با این دل شکستم
دلتنگیهامو بردار پیش خودت نگهدار
هر وقت که تنها شدی منو به یادت بیار
داری میری نمیخوام وقت تو رو بگیرم
این حرف اخر من؛ دوست دارم ؛میمیرم
تنهایی خیلی درده اگه نیای تو خوابم
وقتی تو اضطرابم تو هم ندی جوابم
تنهایی خیلی سرده وقتی پیشم نباشی 
یخ میزنم نباشی؛ بیدار میشم نباشی

ایمان داشته باش

 

...

 اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چترآورده بود و این یعنی ایمان

 

روباها هیچ وقت نمی بازن

تا حالا شده  با یه میوه " مثلا  یه توت فرنگی رسیده و قرمز ساعت ها حرف بزنی و اونقدر باهاش دوست شی که دیگه دلت نیاد بخوریش ؟

تا حالا شده وقتی یه خط سیاه از مورچه ها رو که دنبال ِ‌هم از این سر اتاق تا اون سر اتاق بی سر و صدا راه می رن می بینی بری و براشون غذا بیاری ؟‌ مثلا دونه های برنج ..یا خرده های قند ...بعد ساعت ها بشینی و توی دلت با تک تک ِ‌مورچه ها حرفای (قربونت برم الهی "کوچولوی ریزه میزه )بزنی؟تا حالا شده یه هزارپای خوشکلو تپلو بگیری ، درست قبل از اینکه بقیه بکشدنش ...بعد بذاریش تو یه شیشه ،‌ازش بپرسی چه آهنگی دوست داره ...بعدشم آخر وقت برداری ببریش تو یه بیابون پر از سنگ و خاک آزادش کنی ...و از اینکه تو این مدت کوتاه بهش بد گذشته ازش عذر خواهی کنی و هزار جفت کفش نو واسش بخری؟

داری می خونی ،  نه ؟‌ !                                   
حرفای بچه هاس آره؟

آره همینطوره؛هزارپاهارو چه به آزادی؛ فقط به خاطر اینکه تو یاد گرفتی فقط پرنده ها رو آزاد کنی ، هزارپاها که نمی پرند !
بچه موندم ؟‌!‌

قبول .. این کارا اما بچه گونه نیست . من بچه های زیادی رو دیدم که حتی به یه مورچه کوچولو هم امون نفس کشیدن نمی دن . ندیدی مگه ؟!

می دونی
من گاهی وقتا عین ِ بچه ها فکر می کنم ،‌مثل بچه ها حرف می زنم ...شکل اونا خوشحالی و غممو نشون می دم ... اما این کارام بچه گونه نیست . بچه ها هم گاهی بی رحم می شن . تیر کمون به دست هاشون رو ندیدی ؟ 

من از اینکه بچه باشم لذت می برم ....می فهمی ؟ لذت می برم .بی هوای بی هوا مثه گرگم به هوا که آخر غصم این بود که خدایا من گرگ نشم ؛ دوس دارم یه روبا بمونم که دلم فقط واسه کلاغ زندگیم تنگ بشهِِ واسه اون حرفای خشکل بزنم ؛پنیرو از تو دهن اون کش برم آخه: (روباها هیچ وقت گول نمیخورن و بازیو نمیبازن) و شاید روزی...

 ,من دلم نمی خواد عین ِ‌تو بزرگ باشم ؛ عین تو فکرای بزرگ بکنم ؛عین تو ...گرچه تو هم هنوز بچه گیهاتو حفظ کردی و رو نمی کنی

تو اینا رو نمی فهمی ...نمی خوای بفهمی ...من اما وقتی عین ِ‌پسر بچه ها موهامو ژولیده میزارمو فقط موقه مهمونی با آب نگهشون میدارم ..وقتی واسه انگشتام اسم میزارم...وقتی با مورچه ها حرف می زنم ،‌وقتی میوه ها رو لمس می کنم ،‌وقتی چشمام از دیدن یه پرنده روی لبه پنجره برق می زنه ،‌وقتی غذام رو با یه گربه کثیف و نه چندان خوشگل که همه ازش بدشون میاد قسمت می کنم ...وقتی بالا و پایین می پرم و می خونم و می رقصم تازه می فهمم که دنیا هنوز هم خیلی تلخ نشده ...

نمی دونم ..شاید تو هیچ وقت به این چیزا فکر نکنی  .شاید تو منطق خیلیا اینا معنیش وقت تلف کردنه ..

می دونم اگه پیشم بودی و اینا رو می گفتی من گوش نمی دادم . یعنی حوصله ام نمی کشید تا تش گوش کنم ...به یه جایی – مثلا گوشه چشت – نیگا می کردم و دل خواستنامو می شمردم .

آه

اگه بدونی که من چقدر دلم می خواد به یه دونه قاصدک آویزون شم و از یه ارتفاع آروم آروم بچرخم و بچرخم و همه دنیا هم با من بچرخه تا برسم به زمین

من دلم می خواد تمام طول مسیر بخندم و جیغ بکشم و شاد باشم 

من دلم می خواد به همه بگم که زنده ام ؛خوشحالم؛ هستم : چون یه روباهم و هنوز بازیو نباختم

 

 

دوباره چشمام برق می زنه . تو سرت رو تکون می دی و از اتاق می ری بیرون .

 

 

 

عابر

 
 
 
هوای سرد ،راه دور ، زمین خیس و ناهموار، با وجود همه اینها راه را برای رساندن غذا به خانه به آرامی طی میکرد.غرچ!(به کسر غ و ر و سکون چ!)....مورچه داستان ما زیر پای یک عابر له شد و غذا به خانه نرسید.
 
 
 

پنجره سنگی

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

روزها و هفته ها سپری شد.

یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."    

نشد یه قصری بسازم پنجرهاش ابی باشه

 

نشد یه قصری بسازم پنجرهاش ابی باشه
من باشم و اون باشه و یک شب مهتابی باشه
نشد یه جا بمونه و آخر بشه ماله خودم
حتی یه بار یادش نموند ماه و روز تولدم
نشد برم بغل بغل واسش شقایق بچینم
نه این که من نخوام برم نزاشت گلهارو ببینم
نشد همه دعا کنن همیشه اون باشه پیشم
یکی میگفت خواب دیده که اون گفته عاشقش میشم
باور نکرد یه موژشو به صدتا دریا نمیدم
یه تار مو خواستم نداد گفت به تو دنیا نمیدم
خلاصه آخرش نشد ما گل سرخ رو بو کنیم
اون گفت برو که بتونیم خوب حفظ آبرو کنیم
نشد منم واسه یه بار به آرزوهام برسم
گذشته کار از کارمون
دیر شده به خدا قسم
نشد بپاشم زیر پاش عطر گل محمدی
نشد بهم جواب بده
حتی بهم بگه بدی
نشد یه کاری بکنه
که بدونم دوستم داره
آتیش گرفتم و یه بار
نگام نکرد بگه آره
نشد یه بار حرف بزنه
نزاره پای سرنوشت
نشد یه شب نگم خدا الهی که بره بهشت
نشد بشه یه بار واسش یه فال حافظ نگیرم
نشد تو رویاهام براش روزی هزار بار نمیرم
نشد بره
نشد نره
نشد بخواد
نشد بیاد
نشد ولی
شاید بشه
واسم دعا کنید
زیاد
از شما پنهون نکنم
یه حرفهایی بهم زده
گفته همین روزا میاد
اما هنوز نیومده
قصه داره تموم میشه
مثل تموم قصه ها
فقط واسم دعا کنید
اول خدا بعدا شما

 

وعده ما لب دریا

 

 

 

امروز از اون روز خوباس؛ آخه نه از چوپان دروغگو خبریه نه از آقا روباه و کلاغ و پنیرش ؛ و نه از سارا و دارا که انارشونو به زور بخوان به هم بدن تا  الفبای ( دوستی ) رو یادبگیریم * هر چند که آخرش هم نفهمیدیم دارا با سارا چه نسبتی داش که هنوز که هنوزه دارا میخواد انارشو به سارا بده ؛ اونم روش نمیشه قبول کنه " تفلکی دارا"  فرزاد هم اونقده بزرگ و با کلاس شده که دیگه خبری از مامای گاو و غدغد مرغاش توغصه هامون نیس *هرکس هم حسنک صداش کنه جوابش نمیده *     آخه انقده تغییرواسه چی؟ ما که قصه هامونو  هی عوض میکنیم و میخایم بشیم تمدن نو  "چرا یه لحظه به خودمون , به کارامون , به شخصیت سیاهمون فکر نمیکنیم که لااقل یه روزجمعه , یه عید ,یه تولد ...چه میدونم یه شبه پر ستاره که کسی هم نفهمه یه رنگ سفیده پرقویی به نقابمون بزنیم * شاید*شاید* شدیم آدم خوبه ی یه نفر تا تفلکی بنیامین هم انقد به آدم بده بدو بیرا نگه......................آره قربونت برم همینه

آدمکای شهرما بازیگرایی قابلن                                   وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا میزارن

 

بگذریم که (چون میگذرد * غمی نیست)


وعده ی ما لب دریا

 

روی عکسا گرد و خاکه
 بیشتر دلا هلاکه
قحطی گلای پونه ست
 تقدیرا دست زمونه ست
عهد و پیمونا شکسته
 رشته ی دلا گسسته
 تقویما رو ماه تیره
زندونا پر اسیره
آدما یا همه مردن
 یا که مات و دل سپردن
 عصر ما عصر فریبه
عصر اسمای غریبه
 عصر پژمردن گلدون
 چترای سیاه تو بارون
 مرگ آواز قناری
مرگ عکس یادگاری
 تا دلت بخواد شکایت
غصه ها تا بینهایت
 دلای آدما تنگه
 غصه هم گاهی قشنگه
چشما خونه ی سواله
مهربون شدن محاله
 حک شده روی هر دیواری
 که چرا دوسم نداری
 خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
تا دلت بخواد مسافر
تا بخوای عاشق و شاعر
شبا سرد و بی عروسک
 دلای شکسته از شک
زلفای خیلی پریشون
 خط زدن رو اسم مجنون
شهری که سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
چشمای خیره به جاده
عشوه های نخریده
آسمونا پر دوده
قلب عاشقا کبوده
 گونه ی گلدونا زرده
رفته و بر نمی گرده
آدما بی سرگذشتن
 آهوا بدون دشتن
دفترا بدون امضا
ماهیا بدون دریا
تشنه ها هلاک آبن
همه حرفا بی جوابن
 نصف زندگی نگاهه
بقیش همه گناهه
 خدا رو انگار گذاشتن
 رو زمین و بر نداشتن
در و دیوارا سیاهه
آدرسامون اشتباهه
شب و روزا پر عادت
 وقت که شد شاید عبادت
 خدا مال غصه هاته
وقتی غم داری خداته
روی آینه ها غباره
شیشه ی پنجره تاره
بغضا بی صدا و کاله
همه از فکر و خیاله
قلک خوبیا خالی
مهربونیا خیالی
قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده
نه شنیدنی نه گوشی
نه گلی نه گلفروشی
 مرگ جشنای تولد
مرگ اون دلی که گم شد
خستگی بی اعتمادی
شک و تردید زیادی
امتحان مکرر
لونه های بی کبوتر
مشقامون بدون امضا
آسمون همیشه رسوا
نمره های عشقمون تک
بومامون بدون لک لک
همه غایب توی دفتر
 مثه بالای کبوتر
 خونه ها بدون باغچه
بدون حافظ و طاقچه
نه برای عشق میلی
نه کسی به فکر لیلی
دیگه پشت در بسته
کسی بیدار ننشسته
نه کسی نه انتظاری
نه صدای بی قراری
واسه عاشقی که دیره
لااقل دلت نگیره
کاش تو قحطی شقایق
 باز بشیم سوار قایق
بشینیم بریم تو دریا
من و تو تنهای تنها
ماهیا خیلی امینن
نمی گن اگه ببینن
انقدر می ریم که ساحل
 از من و تو بشه غافل
قایق و با هم می رونیم
می ریم اونجاها می مونیم
جایی که نه آسمونش
نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه صدای گلفروشش
مث اینجا ‌آهنی نیست
 خوبه اما گفتنی نیست
پس ببین یادت بمونه
 کسی ام اینو ندونه
 زنده بودیم اگه فردا
 وعده ی ما لب دریا
صبح پاشو بدون ساعت
که فراموش بشه عادت
نره از یاد تو زیبا 


 وعده ی ما لب دریا