قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

دیگه غصه خوردنم سیرم نمی کنه !

 

شدم مثل کویر تشنه یی که ابرای سیاه خسته ی باریدنشن
مثل یه آوازی که گوشای بی تفاوت براش نقش دروازه رو دارن
مثل مزه ی تکراری آب واسه سنگای رودخونه !

درست مثل همون کوهی که هر روز دم غروب  خورشید و پشتش قایم می کنه
مثل یه پل کهنه که روزی هزار تا عابر بی خبر از روش رد می شن ...
بدبختی ما آدما اینه که عادت کردیم به عادت کردن

 
و این تنها دلیل بی تفاوتیه

بد خط میگه :






دیروز :

نشستیم با خدا یکم صحبت کردیم ...
گفتم : برگ میکشی ؟ گفت : نه ، همین سیگارای Light رو هم ترک کردم ...
گفتم : خوش میگذره اون بالا ؟ گفت : آره ... بعضی کاراتون منو میخندونه ... بعضی کاراتون اشکم رو درمیاره ....
گفتم : مگه خدا هم گریه میکنه ؟ گفت : مگه بارونو ندیدی ؟
گفتم : دارم روانی میشم ... گفت : موسی هم اولش همین حرفو میزد ، همینطور عیسی ، محمد ، نوح ...
گفتم : من پیغمبر نیستم ها ! گفت : عاشق که هستی ...
گفتم : عشق سخته ... گفت : بی عشق مردن سخت تر ...
بهم ویسکی تعارف میکنه ، یه قلپ میخورم ...
گفتم : کی میمیرم ؟ گفت : با عزرائیل صحبت کن ...
خندیدم و گفتم : راستی چرا احمدی نژاد رو آفریدی ؟ قهقه میزند و میگوید : باز جبرئیل گل بازی کرد ... (!)
بلند شد که برود ، دامنش روی زمین کشیده میشد...
گفتم : دامنت رو برات بگیرم ؟ گفت : نه ، منم باید زمینو حس کنم ...
موقع خداحافظی بود ، ازش دور میشدم که داد زد : یادت باشه ، هروقت خواستی ، هرجا خواستی ، فقط منو صدا کن ...
با لبخند گفتم : میدونم ...
در حالی که دست تکان میداد گفت : اگه جواب ندم ، مطمئن باش که صداتو شنیدم ...

واسه چشاش

 

نمیدونم چرا .. ولی .. دوس دارم فقط بشینم نگاش کنم ... کاش میدونستم چرا ؟ واسه چشاش یا واسه چشاش       یا      واسه ... چشاش!!!؟