پریسا میگه :
عشق بی نقاب ممنوع!واژه های ناب ممنوع!
عطر گل برگ گل سرخ؛لای هر کتاب؛ممنوع!
طپش گلوله؛آزاد!شعر نانوشته؛ممنوع!
توی وهم و خواب و رویا؛لمس یک فرشته؛ممنوع!
فصل ممنوعیت گل؛فصل ممنوعیت ساز!
وقت سلطه ی یه ضبدر؛رو تن واژه ی پرواز!
عاشقی ممنوعه اینجا؛دل سپردن یه گناهه!
سرتو بدزد ستاره!اینجا چشمک اشتباهه!
کوچه ها بن بست و تاریک؛جاده ی ترانه باریک
مقصد امن رهایی؛گاهی دور گاهی نزدیک
قلب پاره پاره؛آزاد!نفس ستاره؛ممنوع!
عاشقانه های تازه؛از سر دوباره ممنوع!
فصل شب رنگی خورشید؛فصل گل خونه سوزوندن
وقت دزدیدن ماه و دشنه تو دلا نشوندن
عاشقی ممنوعه اینجا؛دل سپردن یه گناهه!
سرتو بدزد ستاره!اینجا چشمک اشتباهه!
هر کودکی که متولد می شه، نوید میده که: خدا هنوز از انسان ناامید نیست؟!
میگن؛ گفته ام بله و چون گفته ام بله روی حرفم حساب کرده اند! ؛ راه بازگشتی هم نداره! عین تبعیدگاه و زندونی که هر چی پنجره داشته ؛ نیست شده ! ناچارم به موندن! گفته اند نپرسم که چرا! بمانم! اما نگویم چرا! نپرسم تا کی! بمانم اما سراغ از فردا نگیرم!
مثل یه مهمون ناخونده که صابخونه به زور دعوتش کرده باشه! به زور لگد پرت شده تو این دنیای بی در و پیکر...
هیچ وقت نفهمیدم چرا؟ کجای این انصافه؟ مهمون دعوت کنی به خونه ات، اما هنوز از در تو نیو مده ؛ هزار و یک خرده فرمایش و دستور و امر و نهی روی سرش هوار کنی ...
نکند آنجا بنشینی! نکند از آن میوه بخوری! نکند به آنجا نگاه کنی! نکند ...
از این غذا حتما بخور! این کتاب را حتما بخوان! این جور سلام کن! آن طور راه برو! ...
سوال زیادی نکن! حرف بیجا نزن! فکر؟ .... نه! نکن!
میگن تو روزگاری که نه به یاد دارم و نه چیزی از اون میدونم تموم اونچه که گفته ان؛ دین رو به خوردم دادن و پس گرفته ان و پرتم کردن وسط این بازار آشوب.
...
.
خدا به انسان گفت: آنقدرها هم بزرگ نیستی.
انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. واقعاً آنقدرها هم بزرگ نبود.
خدا به انسان گفت: کوچکتر از آنی که به مقام من و فرستادگان و منتخبینم برسی.
انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. جداً هم به مقامشان نمی رسید.
خدا به انسان گفت: کمتر از آنی که جهان را درک کنی و ناتوانتر از آن که زندگی را بفهمی.
انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. کمتر و ناتوانتر از آن بود.
خدا به انسان گفت: اگر میتوانی مثل من باش و چیزی شبیه آفریده های من خلق کن.
انسان فریاد کشید و ضجه زد و ناله کرد که نمیتوانم... کوچکی را به رویم میزنی و ناتوانی را به رخ میکشی؟!
انسان از خدا پرسید: موجودی به این ضعیفی را چرا خلق کرده ای؟
خدا به انسان گفت: تو را آفریده ام که ستایشم کنی.
انسان با آنکه حرفی نزده بود و آنقدرها بزرگ نبود و به مقام او و منتخبینش نمی رسید و کمتر و ناتوانتر از تمام خداها بود اما خوب میفهمید که خدا یا از سر بیکاری خلقش کرده یا خدا هم مانند صدی نودِ انسانها مشکل روحی دارد.
انسان خواست بگوید که تو با آن مشکلات روحی ات! اگر خدا بودی خدای دیگری میآفریدی که ستایشت کند! ستایش من پست و کوچک و خرد و نادان در خور خدایی تو نیست.
...
انسان خدا را ستایش نکرد.
فراری ام! فراری ام! فراری از لباس ِ سبز!
فراری از چکمه سفید، فراری از حصار ُ مرز!
فراری ام! فراری ام! فراری از نفرت ُ جنگ!
فراری از قمقمه و ُ تیر ُ کلاهخود ُ تفنگ!
فراری از اسم ِ شبُ، ترس ِ نگهبان ُ فریب!
فراری از مارش ِ رِژه، شلوارایی با شیش تا جیب!
دوس ندارم پابکوبم مقابل ِ ستاره ها!
این پادگان جهنمه، خسته ام از دوباره ها!
من نمی خوام رِژه برم با یه تفنگ، کوله به پُشت!
یا بدونم که دشمن ُ ، با چن تا گولّه میشه کشت!
امشب شب ِ فرارمه! تو که نگهبان ِ شبی،
نترسونم از غضب ِ یه مُش ستاره حلبی!
من ُ بزن! نشون بده یه سرباز ِ نمونه ای!
اسم ِشب ُ ازم نپرس! تو ناجی ِ شبونه ای!
من ُ بزن! منُ بزن که مرگ ِ من نجاتمه!
گاهی یه مرگِ باشکوه، به زندگی مقدمه!
سربازی جوونارو مرد نمیکنه.... باباهایه دروغ گو
چند وقت بود که می خواست بهش بگه دوستش داره ولی روش نمی شد ...
می خواست بگه تمام زندگیشه براش سخت بود ... تا اینکه فهمید به کس دیگه ای دل
بسته ....... چه راحت بهش گفته بود ازت متنفرم ..
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند , آه چه زیبا
و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه
به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای
به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد
ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید
و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند
و فصل ها می گذرد
:: یک سال و ده ماه و دو روز!
بعد از یک سال و ده ماه و دو روز اومده. توی این مدت حسابی خوش گذرانده انگار. پوست کدر و گندمیش به لطف کرم های مرطوب کننده مارک دار شفاف تر شده. لباش زیر رژ لب اتود حسابی برجسته به نظر میرسه و ریمل واترپروف اُ-رئال مژه هاش رو حسابی بلند و پررنگ نشون میده. آینه کوچیک جیبیش رو به کیفش تکیه میده. ابروها رو بالا میده و دهنش رو باز میکنه که پوست صورتش کشیده شه. آروم و با دقت لکهای ریز گونه هاش رو با ابر نازک پن کیک بنژوا میپوشونه. همون طور که کیف لوازم آرایشش رو مرتب میکنه وسایلش رو د اخلش میچینه؛ میپرسه " خیلی که فرق نکرده م؟! " و بی آنکه منتظر جواب من باشه ادامه میده: " البته بعضی چیزها ... " صداش با صدای پیش خدمت کافی شاپ توی هم میره ؛ مرد دو تا ماگ بزرگ شکلات گرم روروی میز میذاره و با لحن مودبش میگه :" دو تا چای خواسته بودید؟! چیز دیگری میل ندارید؟! " پیش خدمت رونگاهی میکنه و به لیوان هات چاکلت اشاره میکنه. چشمکی به من میزنه و میگه " چای خوش عطری است! " مرد که هنوز متوجه اشتباهش نشده به میز کناری که پسر جوانی سیگار میکشه و چای میخوره نگاه میکنه و میگه " البته! البته! " و به طبقه پایین کافی شاپ میره؛میخندد و میان حرفهایش میگوید که اصلا عوض نشده ام و مثل همیشه همان طور ساکتم. توی ذهنم فکر میکنم امروز هم اگر میگذشت و به یادم نمیافتادی، یک سال و ده ماه سه روز میشد که احساس میکردم دوستت دارم. اما سه ساعت دیگر یک روز میشود که احساس میکنم کاملا شبیه دیوار روبرویم هستی.
...
یک ساعت و خرده ای پیش پاییز شد...
فصل رنگهای تند و زنده و شاد و دلمرده... فصل یک رنگ نبودن و چند رنگی...
مبارکتون باشه!
...