حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند و فصل ها می گذرد
دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند روی قبر ما و دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند و اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته است و زمان باز می گذرد
دلمان خوش است به استخوان بودن به هیچ بودن به خاک بودن دلمان خوش است به مورچه ها و موش ها و مارها
ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند
ما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود
ما خیلی خوبیم ... !
و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله و واین است پایان سایه روشن ... پایان سایه روشن ...
بچه چقدر منفی تو