دیگه قرمز بودن آسمون شب برفی برام خوشحال کننده نیست، چون دیگه مدرسه نمی رم که فردا تعطیل باشه ....
دیگه وقتی برف می یاد برام مهم نیست برف ها خشک و نچسب هستند یا پر بار و چسبنده، چون دیگه برف بازی نمی کنم ...
دیگه صدای ترد له شدن برف ها زیر پام برام خوشایند نیست، چون دارم به کارام فکر می کنم و عجله دارم تا زودتر به مقصد برسم ....
دیگه بوی خوش شالگردنی که مادرم برام بافته به مشامم نمی رسه، چون یادم رفته چه بویی ؛ یه بوی خوشه ......
دیگه صدای بارش برف رو نمی شنوم، چون به گوشم نمی رسه ....
دیگه به فکر ساختن آدم برفی نیستم، دیگه شب که داره برف می یاد از مادرم نمی پرسم هویج داره یا نه ... دیگه نمی پرسم ....
آخه من بزرگ شدم.......................
بزرگ شدن تجربه ی تلخی است، من از بزرگ شدن بیزارم
...
امضا :نقطه نویس ١٧ساله از تهران
سلام
درسته که بزگ شدیم دیگه مدرسه نمی ریم ولی گاهی وقتا مجبوریم که از مامان جون بپرسیم که هویج داره یا نه
یا به زور بوی خوب شالگردنو بفهمیم یا حتی به خودمون بقبولونیم که داریم از صدای برف لذت می بریم وگرنه...
ممکنه خفه شیم من یکی که حتمن می شم
نیستی...
چرا؟!
...
ازت می خوام واسم دعا کنی، تا موفق شم، این روزا بدجور کم آوردم ولی باید قبول شم اونی که می خوام اونجایی که باید، واسم پیش خدا داد میزنی تا برسم به اون چیزی که میخوام؟
جوابمو بده، آره؟!
این حرفا در گوشی بود کس دیگه ای نشنوه !
روزهات شیرین مثل عسل، دلت آبی مثل دریا، همیشه دوست داشتنی برای من...
امضا: نقطه نویس 17 ساله از تهران
ازت ممنونم...
به حرفت ایمان دارم!
...
امضا: نقطه نویس 17 ساله از تهران
ممنونم ازت خیالم تخت شد...
ولی یه مقدار زود اومدی تا من خواستم آپ کنم...
میای پیشم کارت دارم !
...
امضا : نقطه نویس ۱۷ ساله از تهران