قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

روباها هیچ وقت نمی بازن

تا حالا شده  با یه میوه " مثلا  یه توت فرنگی رسیده و قرمز ساعت ها حرف بزنی و اونقدر باهاش دوست شی که دیگه دلت نیاد بخوریش ؟

تا حالا شده وقتی یه خط سیاه از مورچه ها رو که دنبال ِ‌هم از این سر اتاق تا اون سر اتاق بی سر و صدا راه می رن می بینی بری و براشون غذا بیاری ؟‌ مثلا دونه های برنج ..یا خرده های قند ...بعد ساعت ها بشینی و توی دلت با تک تک ِ‌مورچه ها حرفای (قربونت برم الهی "کوچولوی ریزه میزه )بزنی؟تا حالا شده یه هزارپای خوشکلو تپلو بگیری ، درست قبل از اینکه بقیه بکشدنش ...بعد بذاریش تو یه شیشه ،‌ازش بپرسی چه آهنگی دوست داره ...بعدشم آخر وقت برداری ببریش تو یه بیابون پر از سنگ و خاک آزادش کنی ...و از اینکه تو این مدت کوتاه بهش بد گذشته ازش عذر خواهی کنی و هزار جفت کفش نو واسش بخری؟

داری می خونی ،  نه ؟‌ !                                   
حرفای بچه هاس آره؟

آره همینطوره؛هزارپاهارو چه به آزادی؛ فقط به خاطر اینکه تو یاد گرفتی فقط پرنده ها رو آزاد کنی ، هزارپاها که نمی پرند !
بچه موندم ؟‌!‌

قبول .. این کارا اما بچه گونه نیست . من بچه های زیادی رو دیدم که حتی به یه مورچه کوچولو هم امون نفس کشیدن نمی دن . ندیدی مگه ؟!

می دونی
من گاهی وقتا عین ِ بچه ها فکر می کنم ،‌مثل بچه ها حرف می زنم ...شکل اونا خوشحالی و غممو نشون می دم ... اما این کارام بچه گونه نیست . بچه ها هم گاهی بی رحم می شن . تیر کمون به دست هاشون رو ندیدی ؟ 

من از اینکه بچه باشم لذت می برم ....می فهمی ؟ لذت می برم .بی هوای بی هوا مثه گرگم به هوا که آخر غصم این بود که خدایا من گرگ نشم ؛ دوس دارم یه روبا بمونم که دلم فقط واسه کلاغ زندگیم تنگ بشهِِ واسه اون حرفای خشکل بزنم ؛پنیرو از تو دهن اون کش برم آخه: (روباها هیچ وقت گول نمیخورن و بازیو نمیبازن) و شاید روزی...

 ,من دلم نمی خواد عین ِ‌تو بزرگ باشم ؛ عین تو فکرای بزرگ بکنم ؛عین تو ...گرچه تو هم هنوز بچه گیهاتو حفظ کردی و رو نمی کنی

تو اینا رو نمی فهمی ...نمی خوای بفهمی ...من اما وقتی عین ِ‌پسر بچه ها موهامو ژولیده میزارمو فقط موقه مهمونی با آب نگهشون میدارم ..وقتی واسه انگشتام اسم میزارم...وقتی با مورچه ها حرف می زنم ،‌وقتی میوه ها رو لمس می کنم ،‌وقتی چشمام از دیدن یه پرنده روی لبه پنجره برق می زنه ،‌وقتی غذام رو با یه گربه کثیف و نه چندان خوشگل که همه ازش بدشون میاد قسمت می کنم ...وقتی بالا و پایین می پرم و می خونم و می رقصم تازه می فهمم که دنیا هنوز هم خیلی تلخ نشده ...

نمی دونم ..شاید تو هیچ وقت به این چیزا فکر نکنی  .شاید تو منطق خیلیا اینا معنیش وقت تلف کردنه ..

می دونم اگه پیشم بودی و اینا رو می گفتی من گوش نمی دادم . یعنی حوصله ام نمی کشید تا تش گوش کنم ...به یه جایی – مثلا گوشه چشت – نیگا می کردم و دل خواستنامو می شمردم .

آه

اگه بدونی که من چقدر دلم می خواد به یه دونه قاصدک آویزون شم و از یه ارتفاع آروم آروم بچرخم و بچرخم و همه دنیا هم با من بچرخه تا برسم به زمین

من دلم می خواد تمام طول مسیر بخندم و جیغ بکشم و شاد باشم 

من دلم می خواد به همه بگم که زنده ام ؛خوشحالم؛ هستم : چون یه روباهم و هنوز بازیو نباختم

 

 

دوباره چشمام برق می زنه . تو سرت رو تکون می دی و از اتاق می ری بیرون .

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
پریسا پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:14 ب.ظ

آخی نازی.اصلا بهت نمی یاد که شبیه روبا ها باشی.میشه این نغمه ها رو به سروده های قشنگ تبدیل کنی؟

علی پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:37 ب.ظ http://nevisande666.blogsky.com

سام،خلاصه و مفید گفتی
روزم بارونیه
زیباست
چرا پاکش کنم؟زیبا بود عزیزم
باز هم سر بزن خوشحال میشم بشناسمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد