قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

ایمان داشته باش

 

...

 اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چترآورده بود و این یعنی ایمان

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:32 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
زیبا و عبرت آموز بود..

اسمم واقعاْ همونیه که تو وبلاگمه مه پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 05:39 ب.ظ http://text-janvaljan.blogsky.com

بهت خورده نمی گیرم سام
اگه از اول وبلگ با من بودی متوجه می شدی که همه اینها فقط خاطرات ۱۰ سال پیشه و اگر هم دارم بازگویشان می کنم تنها دلیلش رسیدن به همونیه که تو بهش تو وبلاکت کفتی ایمان... ما ایمان داشتیم که روزهای خوشی در پیش خواهیم داشت حالا هم به اون باور رسیدیم... زندگی با تمام تلخی اش هنوز هم خیلی شیرینی داره که ما مزه اش را بچشیم.. من شیرینی رفاقت و تلخی خیانت را بارها چشیدم و به این ایمان دارم که همیشه شیرینی تلبخی را کاملاْ از بین میبره... واسه همین دارم تلخی های اون روزها را می گم تا اگه تلخی ای از روزها مانده با شیرینی این روزها واسه همیشه پاک بشه. تازشم تو جاهای تلخش رسیدی تا دلت بخواهد شیرینی توی این خاطرات هست. اگه خواستی بازم به من سر بزن تا خودت ببینی... وبلاگت هم از اون وبلاگ هایی که من خیلی دوست دارم حرفهای امید بخشه که الان من را به اینجا رسونده هیچی به جز امید به فردایی بهتر آدم را به سمت جلو هدایت نمی کنه... پیش به جلو با تمام قوا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد