قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

به خدا اعتماد کن

 

 

کوهنورد به سختی بالا میرفت سنگها را یکی پس از دیگری پشت سر  میگذاشت
در این کشاکش ناگهان پایش لغزید
و از طناب جدا شد
کوهنورد هر چه بالا رفته بود داشت بر میگشت
و تمام لحظات زندگیش را مرور می کرد
یک لحظه
با تمام وجودش از خدا کمک خواست
ودر همان لحظه طنابش به صخره ها گیر کرد
و بعد از چند لحظه
از خدا خواست تا در سرما یخ نزند
در همان لحظه صدائی آسمانی
ندا داد که طناب را رها کن
ولی چون در آن کولاک جائی را نمی دید
ترسید
و به ندا اهمیت نداد
ندا دوباره برخواست ولی باز ترسید
هنگام صبح
وقتی کوهنوردان در آن مسیر می رفتند
جسم یخ زده او را یافتند
در حالی که
با زمین کمتر از یک متر فاصله داشت
پس بیائید به ندا اعتماد کنیم

نظرات 1 + ارسال نظر
پریسا شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:33 ق.ظ

وبلاگت محشر شده عزیرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد