قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

پروازه یه خیاله اشتباه

 

داشت دیرش می شد باید زودتر راه میوفتاد ؛ همه ی وسایلشو گذاشت تو چمدونو رفت به طرف فرودگاه ... ساعتشو نیگا کرد ؛ دید هنوز تا پرواز نیم ساعت مونده .. صبحونه رو میز جا مونده بود ؛ پس باید یه جوری شکمشو سیر میکرد.. داخله فرودگاه ؛ رفتو یه جعبه بیسکویت خرید و به طرف صندلی های انتظار حرکت کرد.. کناره یه آقایی که مشغوله خوندنه روزنامه بود نشست... عجب جای ساکتو آرومی ... شروع کرد به خوردنه بیسکویت .. اما پس از چند لحظه متوجه شد اون آقا هم از جعبه بیسکویتی که کنارشون بود داره یکی یکی و با آرامش و بدونه اجازه ورمیداره.. طبقه معمول با بدو بیراه گفتن توی دلش اونو هم محکوم کرد ... پس از چند لحظه که تنها یک بیسکویت داخله جعبه مونده بود ؛ اون خانوم بی صبرانه منتظره عکس العمله آخره اون آقای بی تفاوت بود ... آقا بیسکویته آخرو با متانت برداشتو نصفه کرد و نصفشو بدونه هیچ حرفی داخله جعبه گذاشت... خانوم دیگه داشت آتیش میگرفت .. بلند شدو به سمته در محوطه پرواز حرکت کرد ؛ و بعد از چند دقیقه سواره هواپیما شد... ماموره کنترله بلیط داخله هواپیما از خانوم تقاضای بلیط کرد ... و خانوم کیفشو باز کرد تا بلیطو نشون بده ؛ که با تعجب؛ جعبه بیسکویته خودشو صحیحو دست نخورده توی کیفش دید .... اما دیگه وقتی نبود که از هواپیما پیاده بشه و از اون آقا واسه خوردنه اشتباهیه بیسکویتش عزرخواهی کنه ...

 

و باز هم پرواز  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد