وقتی که سر از تخم در آورد با بقیه جوجه ها فرق داشت .. از همه زشت تر بود.. وقتی به این موضوع پی برد یاد قصه جوجه اردک زشت افتاد که مادرش برایشان وقتی در تخم بودند تعریف کرده بود... به همین دلیل شروع کرد؛ خودش را گرفتن..می گفت : من همون جوجه اردک زشتم که بزرگ شد خوشگل میشه ... همه طردش کرده بودند..ولی او همچنان خودش رو می گرفت... تا اینکه مدت ها گذشت و بزرگ شد ..با هیجان به لب برکه رفت و چشمانش را باز کرد : یک کلاغ زشت را دید که بهت زده به او تماشا می کرد......!!!
هیچ می دونستی جوجه اردکای زشت همیشه یه چیزی دارن که باهاش خوشحال باشن؟مثل کلاغا که خوشکلترین پاها رو دارن جوری که طاوسها حسرتشو می کشن عزیزم