کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
سلام دوست خوبم ممنون ازنظرات قشنگتون
درمورد شعر منظوری نداشتم ...
درمورد دوستم زمانیکه سالهای سالها درغم بودم بخاطر شکستم درعشق ایشون ازاساتید هستند تصادفی باوبلاگشون آشنا شدم ودرحالیکه وبلاگ من پرازنفرت وناامیدی بود برام سنگ صبور شد وبلاخره منو قانع کرد که مصلحت کار همین بوده وهست پس من هم تسلیم شدم وحال ایشان مریضن ومتاهل توبیمارستانن خیلی نگرانم دعا میکنم که خیلی زود خب شه دیروز هم توسل به حضرت معصومه (ع ) کردم امید که خدا به زودی شفایش رابده که سایه اش همیشه برسرخانواه اش باشه .
ازشما هم ممنونم علی یارت دست حق نگهدارتون
سلام به داداش کوچولوی خوبه خودم
منو یادت اومد
به خاطر حرفات خیلی خیلی ممنون البته تا چند وقت پیش خودم کلی به همه امید زندگی می دادم اما با این اتفاقایی که این چند وقت برام پیش اومده یه کم به حرفایی که خودم قبلا میزدم مشکوک شدم البته خوب میشم زمان لازم دارم
بازم ازت ممنونم
حرفاتم پاک نکردم چون دوسشون داشتم