قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

باران

 
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام دوست خوبم ممنون ازنظرات قشنگتون
درمورد شعر منظوری نداشتم ...
درمورد دوستم زمانیکه سالهای سالها درغم بودم بخاطر شکستم درعشق ایشون ازاساتید هستند تصادفی باوبلاگشون آشنا شدم ودرحالیکه وبلاگ من پرازنفرت وناامیدی بود برام سنگ صبور شد وبلاخره منو قانع کرد که مصلحت کار همین بوده وهست پس من هم تسلیم شدم وحال ایشان مریضن ومتاهل توبیمارستانن خیلی نگرانم دعا میکنم که خیلی زود خب شه دیروز هم توسل به حضرت معصومه (ع ) کردم امید که خدا به زودی شفایش رابده که سایه اش همیشه برسرخانواه اش باشه .
ازشما هم ممنونم علی یارت دست حق نگهدارتون

سمانه دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:48 ب.ظ http://batian.blogfa.com

سلام به داداش کوچولوی خوبه خودم
منو یادت اومد
به خاطر حرفات خیلی خیلی ممنون البته تا چند وقت پیش خودم کلی به همه امید زندگی می دادم اما با این اتفاقایی که این چند وقت برام پیش اومده یه کم به حرفایی که خودم قبلا میزدم مشکوک شدم البته خوب میشم زمان لازم دارم
بازم ازت ممنونم
حرفاتم پاک نکردم چون دوسشون داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد