:: یک سال و ده ماه و دو روز!
بعد از یک سال و ده ماه و دو روز اومده. توی این مدت حسابی خوش گذرانده انگار. پوست کدر و گندمیش به لطف کرم های مرطوب کننده مارک دار شفاف تر شده. لباش زیر رژ لب اتود حسابی برجسته به نظر میرسه و ریمل واترپروف اُ-رئال مژه هاش رو حسابی بلند و پررنگ نشون میده. آینه کوچیک جیبیش رو به کیفش تکیه میده. ابروها رو بالا میده و دهنش رو باز میکنه که پوست صورتش کشیده شه. آروم و با دقت لکهای ریز گونه هاش رو با ابر نازک پن کیک بنژوا میپوشونه. همون طور که کیف لوازم آرایشش رو مرتب میکنه وسایلش رو د اخلش میچینه؛ میپرسه " خیلی که فرق نکرده م؟! " و بی آنکه منتظر جواب من باشه ادامه میده: " البته بعضی چیزها ... " صداش با صدای پیش خدمت کافی شاپ توی هم میره ؛ مرد دو تا ماگ بزرگ شکلات گرم روروی میز میذاره و با لحن مودبش میگه :" دو تا چای خواسته بودید؟! چیز دیگری میل ندارید؟! " پیش خدمت رونگاهی میکنه و به لیوان هات چاکلت اشاره میکنه. چشمکی به من میزنه و میگه " چای خوش عطری است! " مرد که هنوز متوجه اشتباهش نشده به میز کناری که پسر جوانی سیگار میکشه و چای میخوره نگاه میکنه و میگه " البته! البته! " و به طبقه پایین کافی شاپ میره؛میخندد و میان حرفهایش میگوید که اصلا عوض نشده ام و مثل همیشه همان طور ساکتم. توی ذهنم فکر میکنم امروز هم اگر میگذشت و به یادم نمیافتادی، یک سال و ده ماه سه روز میشد که احساس میکردم دوستت دارم. اما سه ساعت دیگر یک روز میشود که احساس میکنم کاملا شبیه دیوار روبرویم هستی.
چرا بعضی وقتها باید از یک قضیه سالها بگذره و ما هنوز توی دوران نخستش بمونیم؟بعد در یک حرکت می بینیم بی تفاوتیم