قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

دلمان خوش است

 

دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند , آه چه زیبا
و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه
به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود

با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را
 .......
 
روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد
دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه ها
دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی
دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند
و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم
دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است
و زمان می گذرد 
 
نظرات 1 + ارسال نظر
نقطه نویس 17 ساله از تهران سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:08 ق.ظ

اعتراف میکنم: دلخوشم که می نویسم، اما نه واسه به به و چه چه یا شایدم اشکای دیگران ، برای دلم و برای اندیشه ام که تو دنیای واقعی نمی تونن «من»باشن، به خاطر ترس، ترس از اینکه دیگران بفهن پشت این پوسته ی ضخیمی که برای خودم ساختم چه آدم ضعیفی هست!
و دل خوش میکنم که شاید تنها نیستم و بعضیا مثل من هستن!
دلخوشم چون جز این دلخوشی ای ندارم که اونو،همون دلیل قانع کننده برای زنده بودن آدما بدونم!
حالا بهم حق میدی؟! ...
امضا: نقطه نویس 17 ساله از تهران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد