قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

گناه اول: بچه های آسمان

 

 

هر کودکی که متولد می شه، نوید میده که: خدا هنوز از انسان ناامید نیست؟!

 

میگن؛ گفته ام بله و چون گفته ام بله روی حرفم حساب کرده اند! ؛ راه بازگشتی هم نداره! عین تبعیدگاه و زندونی که هر چی پنجره داشته ؛ نیست شده ! ناچارم به موندن! گفته اند نپرسم که چرا! بمانم! اما نگویم چرا! نپرسم تا کی! بمانم اما سراغ از فردا نگیرم!

مثل یه مهمون ناخونده که صابخونه به زور دعوتش کرده باشه! به زور لگد پرت شده  تو  این دنیای بی در و پیکر...

هیچ وقت نفهمیدم چرا؟ کجای این انصافه؟ مهمون دعوت کنی به خونه ات، اما هنوز از در تو نیو مده ؛ هزار و یک خرده فرمایش و دستور و امر و نهی روی سرش هوار کنی ...

 

نکند آنجا بنشینی! نکند از آن میوه بخوری! نکند به آنجا نگاه کنی! نکند ...

از این غذا حتما بخور! این کتاب را حتما بخوان! این جور سلام کن! آن طور راه برو! ...

سوال زیادی نکن! حرف بیجا نزن! فکر؟  .... نه! نکن!

 

میگن تو روزگاری که نه به یاد دارم و نه چیزی از اون میدونم تموم اونچه که گفته ان؛  دین رو به خوردم دادن و پس گرفته ان و پرتم کردن وسط این بازار آشوب.

 

...

نظرات 7 + ارسال نظر
پرنسس جنی سه‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:04 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

سلام از خوندن وبلاگتون خیلی لذت بردم. ممنون برام آدرس گذاشتین. اگه تمایل به تبادل لینک دارین به من بگین. موفق باشین.

نقطه نویس سه‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:11 ب.ظ

کاش یه بار دیگه جمله اولم رو...
اصلا ولش کن مهم نیست، ولی بدون من هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم سر توویا چشمات دادبزنم حتى اگه تمام بدبیاریای دنیا به سرم اومده باشه!

ندا سه‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:52 ب.ظ

در خلعی که نه خدا بود نه آتش ،
نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوارطلب کرده بودم
جریانی جدی در فاصله دو مرگ در تهی میان دو تنهایی ؛
و من بر می خیزیم !
چراغی در دست؛ چراغی در دلم زنگار روحم را صیقل میزنم
و آینه ای در برابر آیینه ات می گذارم
تا تو را به و ضوح هر چه وسعت دریاست خیره شوم تا بشناسمت
ای همراه تازه همیشگی باش . همین
ـــــــــــــــ-
در مورد بالایی باید بگم چرا دیدمش
پشت قاب شیشه ای دلت فقط یه تلنگر کوچولو میخواد
سامی یا نباش یا با اندیشه باش و عاشق عشق

ندا چهارشنبه 28 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:21 ب.ظ

یه روز برفی و یه سلامم زمستونی
خوبی سامی؟؟؟؟؟؟؟
اگه بدونی چه برفی میباره خیلی قشنگه
عزیزم من بی اجازه وبت رو به پیوندام اضافه کردم
تو چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی...
میخوایی چی بهت بگم که بشه یه گفتگوی دوستانه و معمولی
اصلا تو یه دنیای مجازی مگه میشه ؟؟؟؟؟؟
با این همه از این به بعد اگه عمری بود و توفیقی سعیمو میکنم
ــــــــــــــ
غمت کوتاه و لبت خندان. همین
فعلا

هستی چهارشنبه 28 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:29 ب.ظ http://kie.blogsky.com

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
(( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ، اما من به این کوچکی و بدون
هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟))
خداوند پاسخ داد : ((‌از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو در
نظر گرفته ایم .
او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . ))

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!!!

اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم
و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخندی زد ، فـــرشـــتــــه ات برایت آواز خواهد خواند
و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، و تو عشق او را احساس خواهی کرد
و شاد خواهی شد
کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند ،
وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فــــرشــــتـــه تو ،
زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمنه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو
یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی .
کودک با ناراحتی گفت : وقتی که می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت (( فــــرشــــتــــه ات دستهایت را در کنار
هم قرار
خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی ))

کودک سرش را برگرداند ، شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند ،
چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟

فــــــرشــــــتــــــه ات از تو محافظت خواهد کرد ،‌حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم
شما را ببینم
ناراحت خواهم بود .
خداوند لبخند زد و گفت : فـــــــرشــــتــــه ات همیشه درباره من با تو
صحبت خواهد کرد
و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ، گرچه من همیشه در کنار تو
خواهم بود .
و در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شود .
کودک دانست که باید به
زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید :
خدایا من باید همین حالا بروم ، لطفاً نام فـــــرشــــتــــه ات را به من بگو ؛
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : (( نام فــــــرشـــتـــه اهمیتی ندارد
و به راحتی می توانی او را مـــــــــــادر صدا کنی

ایسو چهارشنبه 28 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:46 ب.ظ

سامی سلام
وبلاگت محشر بود
بویژه اینکه شعر کیوسک های خیابان خاطرهات دیونمون کرد من و دوستم منیره از خوندن وبلاگت روح از بدنمون خارج شد

ستاره یکشنبه 2 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:15 ب.ظ

سام عزیزم کارت خیلی درسته .همیشه اروم و دوس داشتنی بمون.Where ever you areI LOVE YOU

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد