قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

قصه زندگی و حرفای ناگفتنی

اگه بیاد زندگیمو نثار چشماش میکنم*تموم آسمونمو زمین پاهاش میکنم

فرشته ها هم زن هستن

 

 

                  

 

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب? این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم? آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!

نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگو بدجنس باشن ، ولی فرشته ها زن هستند!

پروازه یه خیاله اشتباه

 

داشت دیرش می شد باید زودتر راه میوفتاد ؛ همه ی وسایلشو گذاشت تو چمدونو رفت به طرف فرودگاه ... ساعتشو نیگا کرد ؛ دید هنوز تا پرواز نیم ساعت مونده .. صبحونه رو میز جا مونده بود ؛ پس باید یه جوری شکمشو سیر میکرد.. داخله فرودگاه ؛ رفتو یه جعبه بیسکویت خرید و به طرف صندلی های انتظار حرکت کرد.. کناره یه آقایی که مشغوله خوندنه روزنامه بود نشست... عجب جای ساکتو آرومی ... شروع کرد به خوردنه بیسکویت .. اما پس از چند لحظه متوجه شد اون آقا هم از جعبه بیسکویتی که کنارشون بود داره یکی یکی و با آرامش و بدونه اجازه ورمیداره.. طبقه معمول با بدو بیراه گفتن توی دلش اونو هم محکوم کرد ... پس از چند لحظه که تنها یک بیسکویت داخله جعبه مونده بود ؛ اون خانوم بی صبرانه منتظره عکس العمله آخره اون آقای بی تفاوت بود ... آقا بیسکویته آخرو با متانت برداشتو نصفه کرد و نصفشو بدونه هیچ حرفی داخله جعبه گذاشت... خانوم دیگه داشت آتیش میگرفت .. بلند شدو به سمته در محوطه پرواز حرکت کرد ؛ و بعد از چند دقیقه سواره هواپیما شد... ماموره کنترله بلیط داخله هواپیما از خانوم تقاضای بلیط کرد ... و خانوم کیفشو باز کرد تا بلیطو نشون بده ؛ که با تعجب؛ جعبه بیسکویته خودشو صحیحو دست نخورده توی کیفش دید .... اما دیگه وقتی نبود که از هواپیما پیاده بشه و از اون آقا واسه خوردنه اشتباهیه بیسکویتش عزرخواهی کنه ...

 

و باز هم پرواز  

داداشی

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو " داداشی " صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمی کرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم . بهم گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 تلفن زنگ زد . خودش بود . گریه می کرد . دوست پسرش قلبش رو شکسته بود . از من خواست که برم پیشش . نمی خواست تنها باشه . من هم اینکار رو کردم . وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم . تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود . آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : " متشکرم " و گونه من رو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت : " قرارم بهم خورده ، اون نمی خواد با من بیاد " .
من با کسی قرار نداشتم . ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه " خواهر و برادر " . ما هم با هم به جشن رفتیم . جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود . آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، به من گفت : " متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که " بله " رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم "

می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط " داداشی " باشم . من عاشقشم . اما ... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .

 سال های خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته . این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود . آرزو می کردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم . من می خواستم بهش بگم ، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش هستم . اما .... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره .

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید ، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه .

 

آنتونی سامی

هر روز صبح تو آفریقا وقتی خورشید طلوع می کنه یه آهو شروع به دویدن میکنه و می دونه سرعتش باید از یه شیر بیشتر باشه تا کشته نشه . هر روز صبح تو آفریقا وقتی خورشید طلوع می کنه یه شیر شروع به دویدن می کنه و می دونه که باید سریع تر از اون آهو بدوه تا از گرسنگی نمیره . مهم نیست آهو هستی یا شیر ! با طلوع خورشید دویدنو شروع کن.

 

 

 

" آنتونی رابینز؛ و خوده سامی؛

خدا هم اشتباه میکنه؟

 

 

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه­ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه­ای به خدا
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیز، من بیوه­زنی 83 ساله هستم که زندگی­ام با حقوق نا چیز بازنشستگی می­گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می­کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده­ام. اما بدون آن پول چیزی نمی­توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!

چن تا حرف مفت

قبل از فـَلَک

آقا! اجازه!
یه سوال داشتیم:
ما کلاس اوّلیا
که هر روز تو مراسم صُب گاه
دَه تا زنده بادُ مرده باد می گیم،
وقتی بزرگ شدیم
می تونیم آدمای دیگه رُ دوس داشته باشیم؟

 

گـَپْ

اولی
ساده ی ساده
سُفره ی دِلِشُ واکرده بودُ
دوّمی
چِشاشْ رَدّ برنج ِ زعفرونی
خورشت ِ فِسنجون می گشت

 

سیرک

از بین ِ این همه تماشاچی ِ بی کلّه ی سیرک
که تـُن تـُن دَس می زننُ ریسه می رَن،
کی می دونه ببرِ بیچاره ای
که به ضرب ِ شلاق ِ رامْ کـُننده بابا کـَرَم می رقصه،
شبا خواب ِ کدوم جنگل ِ سرسبزُ می بینه؟

 

 

به خدا اعتماد کن

 

 

کوهنورد به سختی بالا میرفت سنگها را یکی پس از دیگری پشت سر  میگذاشت
در این کشاکش ناگهان پایش لغزید
و از طناب جدا شد
کوهنورد هر چه بالا رفته بود داشت بر میگشت
و تمام لحظات زندگیش را مرور می کرد
یک لحظه
با تمام وجودش از خدا کمک خواست
ودر همان لحظه طنابش به صخره ها گیر کرد
و بعد از چند لحظه
از خدا خواست تا در سرما یخ نزند
در همان لحظه صدائی آسمانی
ندا داد که طناب را رها کن
ولی چون در آن کولاک جائی را نمی دید
ترسید
و به ندا اهمیت نداد
ندا دوباره برخواست ولی باز ترسید
هنگام صبح
وقتی کوهنوردان در آن مسیر می رفتند
جسم یخ زده او را یافتند
در حالی که
با زمین کمتر از یک متر فاصله داشت
پس بیائید به ندا اعتماد کنیم

اناره دونه دونه

اناری پرترک از شاخه افتاد

سر شب بی صدا تو حوض خونه

 نفهمید و یهو پخش و پلا شد

 همه دار و ندارش دونه دونه

 تموم ماهیا تو حوض اون شب

 صدایی توی تاریکی شنیدن

پریدن روی پاشویه نشستن

اناری پرترک رو اب دیدن

انار پرترک تنهای تنها

دلش صد تیکه شد تو اون سیاهی

 یهو اون ماهیای با محبت

 شدن بی رحم عین کوسه ماهی

 به جون اون انار افتادن و ...آخ

نخوردن آب ها اصلا تکونی

چی شد از اون انار تیکه پاره

نه جونی موند نه دونی نه خونی ؟

اناره یادش اومد اون شبا رو

که اون بالا بالاها آشیون داشت

برای ماهی یا لالا یی می خوند

لبی خندون دلی از غصه خون داشت

 دلش خون بود مبادا تو دل شب

بیاد باد و رو آبا چین بیفته

نمی دونس که تیکه تیکه می شه

ازاون بالا اگه پایین بیفته

 انار تیکه تیکه تازه فهمید

 که دست مهربونش بی نمک بود

 رفیقا م کا شکی روزی بفهمن

دل من اون انار پر ترک بود ...!                                                    

دلتنگیام

 

دلتنگیهاتو بردار به روی قلبم بزار
تکیه بده به شونم تو این مسیر دشوار
اگه منو نمیخوای حرف دلم رو گوش کن
فقط برای یکبار بعدش خدانگهدار
تنهایی خیلی سخته وقتی چشام به راهه
وقتی که شب سیاهه وقتی بدون ماهه
تنهایی خیلی تلخه وقتی که بی تو هستم
تنها میمونه دستم با این دل شکستم
دلتنگیهامو بردار پیش خودت نگهدار
هر وقت که تنها شدی منو به یادت بیار
داری میری نمیخوام وقت تو رو بگیرم
این حرف اخر من؛ دوست دارم ؛میمیرم
تنهایی خیلی درده اگه نیای تو خوابم
وقتی تو اضطرابم تو هم ندی جوابم
تنهایی خیلی سرده وقتی پیشم نباشی 
یخ میزنم نباشی؛ بیدار میشم نباشی

ایمان داشته باش

 

...

 اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چترآورده بود و این یعنی ایمان

 

روباها هیچ وقت نمی بازن

تا حالا شده  با یه میوه " مثلا  یه توت فرنگی رسیده و قرمز ساعت ها حرف بزنی و اونقدر باهاش دوست شی که دیگه دلت نیاد بخوریش ؟

تا حالا شده وقتی یه خط سیاه از مورچه ها رو که دنبال ِ‌هم از این سر اتاق تا اون سر اتاق بی سر و صدا راه می رن می بینی بری و براشون غذا بیاری ؟‌ مثلا دونه های برنج ..یا خرده های قند ...بعد ساعت ها بشینی و توی دلت با تک تک ِ‌مورچه ها حرفای (قربونت برم الهی "کوچولوی ریزه میزه )بزنی؟تا حالا شده یه هزارپای خوشکلو تپلو بگیری ، درست قبل از اینکه بقیه بکشدنش ...بعد بذاریش تو یه شیشه ،‌ازش بپرسی چه آهنگی دوست داره ...بعدشم آخر وقت برداری ببریش تو یه بیابون پر از سنگ و خاک آزادش کنی ...و از اینکه تو این مدت کوتاه بهش بد گذشته ازش عذر خواهی کنی و هزار جفت کفش نو واسش بخری؟

داری می خونی ،  نه ؟‌ !                                   
حرفای بچه هاس آره؟

آره همینطوره؛هزارپاهارو چه به آزادی؛ فقط به خاطر اینکه تو یاد گرفتی فقط پرنده ها رو آزاد کنی ، هزارپاها که نمی پرند !
بچه موندم ؟‌!‌

قبول .. این کارا اما بچه گونه نیست . من بچه های زیادی رو دیدم که حتی به یه مورچه کوچولو هم امون نفس کشیدن نمی دن . ندیدی مگه ؟!

می دونی
من گاهی وقتا عین ِ بچه ها فکر می کنم ،‌مثل بچه ها حرف می زنم ...شکل اونا خوشحالی و غممو نشون می دم ... اما این کارام بچه گونه نیست . بچه ها هم گاهی بی رحم می شن . تیر کمون به دست هاشون رو ندیدی ؟ 

من از اینکه بچه باشم لذت می برم ....می فهمی ؟ لذت می برم .بی هوای بی هوا مثه گرگم به هوا که آخر غصم این بود که خدایا من گرگ نشم ؛ دوس دارم یه روبا بمونم که دلم فقط واسه کلاغ زندگیم تنگ بشهِِ واسه اون حرفای خشکل بزنم ؛پنیرو از تو دهن اون کش برم آخه: (روباها هیچ وقت گول نمیخورن و بازیو نمیبازن) و شاید روزی...

 ,من دلم نمی خواد عین ِ‌تو بزرگ باشم ؛ عین تو فکرای بزرگ بکنم ؛عین تو ...گرچه تو هم هنوز بچه گیهاتو حفظ کردی و رو نمی کنی

تو اینا رو نمی فهمی ...نمی خوای بفهمی ...من اما وقتی عین ِ‌پسر بچه ها موهامو ژولیده میزارمو فقط موقه مهمونی با آب نگهشون میدارم ..وقتی واسه انگشتام اسم میزارم...وقتی با مورچه ها حرف می زنم ،‌وقتی میوه ها رو لمس می کنم ،‌وقتی چشمام از دیدن یه پرنده روی لبه پنجره برق می زنه ،‌وقتی غذام رو با یه گربه کثیف و نه چندان خوشگل که همه ازش بدشون میاد قسمت می کنم ...وقتی بالا و پایین می پرم و می خونم و می رقصم تازه می فهمم که دنیا هنوز هم خیلی تلخ نشده ...

نمی دونم ..شاید تو هیچ وقت به این چیزا فکر نکنی  .شاید تو منطق خیلیا اینا معنیش وقت تلف کردنه ..

می دونم اگه پیشم بودی و اینا رو می گفتی من گوش نمی دادم . یعنی حوصله ام نمی کشید تا تش گوش کنم ...به یه جایی – مثلا گوشه چشت – نیگا می کردم و دل خواستنامو می شمردم .

آه

اگه بدونی که من چقدر دلم می خواد به یه دونه قاصدک آویزون شم و از یه ارتفاع آروم آروم بچرخم و بچرخم و همه دنیا هم با من بچرخه تا برسم به زمین

من دلم می خواد تمام طول مسیر بخندم و جیغ بکشم و شاد باشم 

من دلم می خواد به همه بگم که زنده ام ؛خوشحالم؛ هستم : چون یه روباهم و هنوز بازیو نباختم

 

 

دوباره چشمام برق می زنه . تو سرت رو تکون می دی و از اتاق می ری بیرون .

 

 

 

عابر

 
 
 
هوای سرد ،راه دور ، زمین خیس و ناهموار، با وجود همه اینها راه را برای رساندن غذا به خانه به آرامی طی میکرد.غرچ!(به کسر غ و ر و سکون چ!)....مورچه داستان ما زیر پای یک عابر له شد و غذا به خانه نرسید.
 
 
 

پنجره سنگی

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

روزها و هفته ها سپری شد.

یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."    

نشد یه قصری بسازم پنجرهاش ابی باشه

 

نشد یه قصری بسازم پنجرهاش ابی باشه
من باشم و اون باشه و یک شب مهتابی باشه
نشد یه جا بمونه و آخر بشه ماله خودم
حتی یه بار یادش نموند ماه و روز تولدم
نشد برم بغل بغل واسش شقایق بچینم
نه این که من نخوام برم نزاشت گلهارو ببینم
نشد همه دعا کنن همیشه اون باشه پیشم
یکی میگفت خواب دیده که اون گفته عاشقش میشم
باور نکرد یه موژشو به صدتا دریا نمیدم
یه تار مو خواستم نداد گفت به تو دنیا نمیدم
خلاصه آخرش نشد ما گل سرخ رو بو کنیم
اون گفت برو که بتونیم خوب حفظ آبرو کنیم
نشد منم واسه یه بار به آرزوهام برسم
گذشته کار از کارمون
دیر شده به خدا قسم
نشد بپاشم زیر پاش عطر گل محمدی
نشد بهم جواب بده
حتی بهم بگه بدی
نشد یه کاری بکنه
که بدونم دوستم داره
آتیش گرفتم و یه بار
نگام نکرد بگه آره
نشد یه بار حرف بزنه
نزاره پای سرنوشت
نشد یه شب نگم خدا الهی که بره بهشت
نشد بشه یه بار واسش یه فال حافظ نگیرم
نشد تو رویاهام براش روزی هزار بار نمیرم
نشد بره
نشد نره
نشد بخواد
نشد بیاد
نشد ولی
شاید بشه
واسم دعا کنید
زیاد
از شما پنهون نکنم
یه حرفهایی بهم زده
گفته همین روزا میاد
اما هنوز نیومده
قصه داره تموم میشه
مثل تموم قصه ها
فقط واسم دعا کنید
اول خدا بعدا شما

 

وعده ما لب دریا

 

 

 

امروز از اون روز خوباس؛ آخه نه از چوپان دروغگو خبریه نه از آقا روباه و کلاغ و پنیرش ؛ و نه از سارا و دارا که انارشونو به زور بخوان به هم بدن تا  الفبای ( دوستی ) رو یادبگیریم * هر چند که آخرش هم نفهمیدیم دارا با سارا چه نسبتی داش که هنوز که هنوزه دارا میخواد انارشو به سارا بده ؛ اونم روش نمیشه قبول کنه " تفلکی دارا"  فرزاد هم اونقده بزرگ و با کلاس شده که دیگه خبری از مامای گاو و غدغد مرغاش توغصه هامون نیس *هرکس هم حسنک صداش کنه جوابش نمیده *     آخه انقده تغییرواسه چی؟ ما که قصه هامونو  هی عوض میکنیم و میخایم بشیم تمدن نو  "چرا یه لحظه به خودمون , به کارامون , به شخصیت سیاهمون فکر نمیکنیم که لااقل یه روزجمعه , یه عید ,یه تولد ...چه میدونم یه شبه پر ستاره که کسی هم نفهمه یه رنگ سفیده پرقویی به نقابمون بزنیم * شاید*شاید* شدیم آدم خوبه ی یه نفر تا تفلکی بنیامین هم انقد به آدم بده بدو بیرا نگه......................آره قربونت برم همینه

آدمکای شهرما بازیگرایی قابلن                                   وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا میزارن

 

بگذریم که (چون میگذرد * غمی نیست)


وعده ی ما لب دریا

 

روی عکسا گرد و خاکه
 بیشتر دلا هلاکه
قحطی گلای پونه ست
 تقدیرا دست زمونه ست
عهد و پیمونا شکسته
 رشته ی دلا گسسته
 تقویما رو ماه تیره
زندونا پر اسیره
آدما یا همه مردن
 یا که مات و دل سپردن
 عصر ما عصر فریبه
عصر اسمای غریبه
 عصر پژمردن گلدون
 چترای سیاه تو بارون
 مرگ آواز قناری
مرگ عکس یادگاری
 تا دلت بخواد شکایت
غصه ها تا بینهایت
 دلای آدما تنگه
 غصه هم گاهی قشنگه
چشما خونه ی سواله
مهربون شدن محاله
 حک شده روی هر دیواری
 که چرا دوسم نداری
 خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
تا دلت بخواد مسافر
تا بخوای عاشق و شاعر
شبا سرد و بی عروسک
 دلای شکسته از شک
زلفای خیلی پریشون
 خط زدن رو اسم مجنون
شهری که سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
چشمای خیره به جاده
عشوه های نخریده
آسمونا پر دوده
قلب عاشقا کبوده
 گونه ی گلدونا زرده
رفته و بر نمی گرده
آدما بی سرگذشتن
 آهوا بدون دشتن
دفترا بدون امضا
ماهیا بدون دریا
تشنه ها هلاک آبن
همه حرفا بی جوابن
 نصف زندگی نگاهه
بقیش همه گناهه
 خدا رو انگار گذاشتن
 رو زمین و بر نداشتن
در و دیوارا سیاهه
آدرسامون اشتباهه
شب و روزا پر عادت
 وقت که شد شاید عبادت
 خدا مال غصه هاته
وقتی غم داری خداته
روی آینه ها غباره
شیشه ی پنجره تاره
بغضا بی صدا و کاله
همه از فکر و خیاله
قلک خوبیا خالی
مهربونیا خیالی
قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده
نه شنیدنی نه گوشی
نه گلی نه گلفروشی
 مرگ جشنای تولد
مرگ اون دلی که گم شد
خستگی بی اعتمادی
شک و تردید زیادی
امتحان مکرر
لونه های بی کبوتر
مشقامون بدون امضا
آسمون همیشه رسوا
نمره های عشقمون تک
بومامون بدون لک لک
همه غایب توی دفتر
 مثه بالای کبوتر
 خونه ها بدون باغچه
بدون حافظ و طاقچه
نه برای عشق میلی
نه کسی به فکر لیلی
دیگه پشت در بسته
کسی بیدار ننشسته
نه کسی نه انتظاری
نه صدای بی قراری
واسه عاشقی که دیره
لااقل دلت نگیره
کاش تو قحطی شقایق
 باز بشیم سوار قایق
بشینیم بریم تو دریا
من و تو تنهای تنها
ماهیا خیلی امینن
نمی گن اگه ببینن
انقدر می ریم که ساحل
 از من و تو بشه غافل
قایق و با هم می رونیم
می ریم اونجاها می مونیم
جایی که نه آسمونش
نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه صدای گلفروشش
مث اینجا ‌آهنی نیست
 خوبه اما گفتنی نیست
پس ببین یادت بمونه
 کسی ام اینو ندونه
 زنده بودیم اگه فردا
 وعده ی ما لب دریا
صبح پاشو بدون ساعت
که فراموش بشه عادت
نره از یاد تو زیبا 


 وعده ی ما لب دریا

 

 

دیگه دوسش ندارم

 

 

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری

صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری

خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی

بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا

می سوزونه گاهی قلب وزهر تلخ بعضی حرفا 

خیلی سخته اون کسی که اومدوکردت دیوونه 

هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه

خیلی سخته اون کسیکه گفت واسه چشمات می میره

بره و دیگه سراغی ازتو و نگات نگیره

خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی

وسط راه اما ازعشق،یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی

ازخودت می پرسی یعنی،میشه اون بره زمانی 

خیلی سخته توی پاییزباغریبی آشنا شی 

اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جداشی

خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه

بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه

خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی

کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه

چقدر از گریه اون شب،چشم تو سرش شلوغه

خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت 

اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت 

خیلی سخته بودن تو واسه اون بشه عادت 

دیگه بوسیدن دستات واسه اون بشه عبادت 

خیلی سخته اونکه دیروز واسش یه رویا بودی 

از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی 

خیلی سخته بری یکشب واسه چیدن ستاره 

ولی تا رسیدی اونجا ببینی روزشددوباره 

 

خیلی سخته که من و تو همیشه باهم بمونیم .

زیر گنبد کبود

یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود یه دختره خوشکلو چشم خرگوشی با یه دنیا ستاره و فقط یه ماه؛ بدون آسمونش زندگی می کرد.آره بدون آسمون ؛ تاحالا دنیا رو بدون آسمون آبیش تصور کردین ؟ اونوقت همه ی زندگیا میشه خاکستریه خاکستری ؛ دیگه دلا دوس ندارن همدیگه رو آبی صدا کنن ؛نیازی هم به عینک آفتابی نیس ؛ نمیدونم چرا ما آدما قبل از اینکه این اتفاق بیفته و خدا آسمونشو ازمون بگیره  و دیگم بهمون پسش نده ، آسمون همدیگه رو سیاهه سیاه میکنیم؛ که دیگه نه اون دلش بخواد مارو ببینه ،نه ما رومون بشه بهش بگیم   ..........آقا ...خانوم...نکن این کارو... تورو جونه عزیزت ؛دوسم داشته باش

 

اصلا به من نیومده حرفارو بدون حاشیه بگم ؛ بزارین درددلو از زبونه خود خانمی بگم که از من اکید خواهش کرده حرفاشو به زبون خودم توی وبم بگم؛ ولی من دلم نمیاد توشون دخل و تصرفی بکنم ؛ آخه حرفه دله کاریش نمیشه کرد :

 

 وایسا دنیا ؛ من میخوام پیاده شم

اگه سرت داد زدن آروم گریه کن. اگه بهت زور گفتن حتما قبول کن. اگه بهت توهین شد ساکت بمون. چرا؟چون دختری! چون به خاطر احساستی بودنت نیاز به بغض و گریه داری. چون به خاطر ضعیف بودنت نیاز داری که یه زورگو بالای سرت باشه. چون تو محکومی به مطیع و آروم و معصوم بودن. پس همه دارن احتیاجات تو رو برآورده می کنن! همه دارن بهت لطف می کنن! اما فاجعه اینجاس که گاهی این میون بعضی از خانومای واقعا محترم هم می خوان به نیازهات جواب بدن و برات زن بودن رو جا بندازن. و وای به حالت اگه فقط یه کم با اونا توی بعضی مسائل مخالف باشی.....
توی تاکسی نشستی. سمت چپ یه خانوم چاق چادری نشسته. پاهاشو طوری گذاشته که نمی تونی خودتو به سمت چپ بکشی. سمت راست یه پسر می شینه که از همون لحظه ی اول زن بودنت رو بهت یاداوری می کنه. چطوری؟ اینجوری که هی خودشو مرتب بهت نزدیک می کنه و تو باید خودتو اونطرف بکشی. انقدر ادامه پیدا می کنه که دیگه جایی نمی مونه. نفست رو حبس می کنی شاید با این کار کوچیکتر شی و جای کمتری بگیری حالا باید گرمای چندش آورش رو تحمل کنی و صدات هم در نیاد. چرا؟ چون دختر باید حیا داشته باشه. و اعتراض تو به همه اعلام می کنه که دارن به حقوقت تعرض می کنن. وای! چطور می تونی بذاری دیگران اینو بفهمن؟! مگه تو حیا نداری؟! توی ذهنت 2 تا راه رو بررسی می کنی. یا باید پیاده شی یا خودتو بیشتر جمع کنی. اگه پیداه شی دیگه معلوم نیست کی برسی تازه توی این سرما و مه ممکنه گیر یکی بدتر ازاون بیوفتی. پس خفه می شی و بیشتر می چسبی به زنه. ماشین به میدون می رسه. خانوم محترم همچین خودشو روت میندازه که فکر می کنی متوجه ی موقعیتت نیست. واسه ی همین با التماس نگاش می کنی به امید اینکه بفهمه و بهت کمک کنه. ولی انچنان نگاهی بهت میندازه که ازخودت خجالت می کشی. چرا؟ چون از نظر اون تو یه مفسد تمام عیاری! تو آرایش داری. مانتوت کوتاه یا تنگه موهات پیداس. کلا سر و وضعی داری که از نظر اون خودت می خوای که از بغل یه پسر بپری بغل اون یکی. نه! تو حتی محتاج ترحم هم نیستی!به فکر نجات خودت میوفتی. به پسره که دیگه داره میاد توی دلت نگاه می کنی. اصلا به روی خودش نمیاره. اما کم کم عقب نشینی می کنه و خودشو می کشه کنار. یه نفس راحت می کشی و دست به دامن خدا میشی: خدایا چرا این مسیر انقدر طولانی شد؟ خدایا ببخش که فلان کار رو انجام دادم. دیگه تنبیه من بسه. دیگه انجامش نمی دم. خدایا خواهش می کنم. خدایا این پول رو میندازم توی صندوق صدقات تو فقط یه کاری کن که زودتر تمون شه. خدایا....... یهو از جا می پری. آقا می خواد از توی جیب عقب شلوارش پول در بیاره این وسط یه لطفی هم یه تو میکنه. نگاش می کنی و سعی می کنی در کمال سکوت و در حالی که حیای دخترونه! رو حفظ می کنی بهش بفهمونی که اون منحوس ترین موجودیه که تا به حال دیدی. آقا چیکار می کنه؟ اینبار یه لبخند تحویلت می ده! حالا کاملا احساس یه سوسک رو درک می کنی وقتی زیر پا له می شه. به وجودت داره توهین می شه. به حقوقت داره تجاوز می شه. انسانیتت به تمسخر گرفته می شه. غرورت داره محو می شه تجاوز حتما این نیست که ببرنت توی یه خونه و هر بلایی خواستن سرت بیارن و بعد تبدیل بشی به یه زن بدون حق زندگی و زن بودن. اینم یه تجاوزه. علنی و آشکارا و در ملا عام! روزی هزار بار توی تاکسی و خیابون بهت تجاوز می کنن. به احساساتت. به شعورت به عاطفه ات به غرورت به معصومیتت به اعتقاداتت وبه دختر بودنت.
پسره دوباره از فکر درت میاره. با آرنج به پهلوت می زنه. نمی شه گفت می زنه در واقع نوازشت می کنه.
چی فکر می کنه؟ که دوست داری؟ که خوشت میاد؟ نه .می دونه که اینجوری نیست. از رفتار تو وچندین دختر قبلی خوب اینو فهمیده. پس می فهمی که در کمال آرامش داره جلوی چشم همه توهین و تجاوز به روح تو رو انجام میده. و تو میون اونهمه آدم راه نجات وپناهی نداری! دیگه جونت به لبت می رسه. توی چشماش نگاه می کنی و می گی درست بشین. و در جا پشیمون می شی. راننده از توی آینه خریدارانه نگاهت میکنه.2 تا پسر جلویی پچ پچ کنان می خندن و اون میون می شنوی که یکیشون می گه صد بار گفتم یه ماشین بگیر که صندلی عقبش خالی باشه.... و از اونطرف خانوم محترم آهسته میگه اگه بدت میومد که خودتو واسش درست نمی کردی!!!!
حس میکنی دنیا دور سرت می چرخه. احساس خفگی و لرزیدنی که نمی دونی از سرمای بیرونه یا توهین به مرز جنون می رسوننت.
تمام نیروت رو جمع میکنی و می گی : پیاده می شم آقا.
پسره وقتی می خواد پیاده شه انقدر میاد عقب که تک تک اعضای بدنت رو حس می کنه. دیگه کنترلت رو از دست می دی. هولش می دی جلو : کثافت. جلویی ها می خندن. زنه یه چیزی حواله ات میکنه شاید همون کلمه رو. و پسره با چندش آورترین صدایی که تا حالا شندیدی می گه: جون!
برمی گردی. دلت می خواد بزنی توی دهنش. ولی سوار می شه و میره. می ره و تو می مونی. توی اون هوای سرد و تاریک توی اون مه. تو می مونی و احساسات سر کوب شدت. تو می مونی و ضعف راه رفتنت. تو می مونی اعتقادات تمسخر شده ات . تو می مونی و دوراهی هات یا بدتر از اون گمراهی هات.
اگه از یه روسری صورتی خوشت بیاد مشکل داری؟ اگه فقط آرایش رو به صرف زن بودن و نیازی که توی وجودته دوست داشته باشی خرابی؟ اگه همه جا با بابات یا داداشت یا یه مرد دیگه همراهت نباشن و خودت با ماشین مسافرکشی بیای و بری تو کسی هستی که واسه ی عرضه کردن خودت اومدی و منتظری که هر کسی روت یه قیمتی بذاره؟ اگه از یه زن بخوای حالا که احساس بی پناهی می کنی حامیت باشه باید به خاطر تفاوت ظاهریتون خودش تو رو محکوم کنه؟ توی کدوم دین و مذهب این اومده؟
حالا دیگه تو می مونی و تردید هات به دین به مذهب به جامعه به آدماش. به آدما که می رسی تو می مونی و هیولای نفرت. نفرت از زنهایی که خدا و رسولش می گن اسلام دین نیت و اونا می گن دین چادر! تو می مونی و نفرت از مردا. تو می مونی و .... نفرت از خودت .............
امروز کلی توی سرما منتظر دوستم وایسادم.وقتی اومد روی صورتش جای اشکایی بود که یخ زده بود.این اتفاقا اولین بار نیست که میوفته.اما ایکاش پسرایی که این کارا رو می کنن می فهمیدن که چه تاثری توی زندگی دیگران می ذارن. یا حداقل اگه بعضیا بیمارن اونایی که نیستن جلوی اینجور موضوعات رو بگیرن. چرا باید چندین روز به دختر خراب شه و رفتار عصبیش زندگی خونواده و نزدیکانش رو هم به هم بریزه؟ به خاطر این بعضی ها فکر می کنن این موضوع خنده داره یا سرگرم کنندس؟ ولی نیس ؛ ولی نیس ؛ ولی نیس.

مردم اخمو

 

امروز چقده روز گرفته ایه ؛ همش مه ؛ همش برگای رو زمین ؛ همش ابرای سیاه تو آسمون ؛ همش مردم اخمو ؛ آخه یکی نیس بگه،ای خدا، این همه چیزای خوشکل داری تو همه جای دنیا*اینارو باید واسه ما بزاری زمین؟ ما که همیشه قربون اون بزرگیت شدیم،با ما هم آره؟!

کامی میگه:موقعی که آدم یه غصه تو دلشه؛همه چیزو همه کسو زشت و گرفته میبینه؛ یه نگاه به دوروبرم کردم؛یه نگاه هم به دلم کردم دیدم ای وای ........یه غصه ی گنده تو دلمه و یه گل رازقیه کوچولو کناره پیچک باغچه...

بی رنگ ترین روز دنیا

 امروزجمعه ترین جمعه هفته ست یعنی بی رنگ ترین روز دنیا ؛یعنی آزاردهنده ترین سکوت شهر؛یعنی من و مدادم و کاغذم.تفلکی مداده من آخه از وقتی از دوستاش یعنی جعبه مداد رنگی جداش کردم دیگه محکوم شده تا آخر عمرش سیاه بنویسه و همیشه هم باید عین یه زندونی سرش بتراشم و تو مشتم اسیرش کنم و حرفایی که میخوام واسه همیشه فراموششون کنم و تو گوشش بگم ؛اونم تحمل کنه و با فشار روی کاغذ بی خطه زندگی پیاده کنه؛میدونین این منم که هر روز مجبورش میکنم که کاغذو مثل خودش سیاه کنه؛این منم که از وقتی احساس کردم که بزرگ شدم و نباید از مداد رنگی استفاده کنم اونو هم از دوستای رنگین کمونیش جدا کردم و مجبورش کردم با من بمونه؛موقه نوشتن صدای بدوبیرا گفتن مداد و کاغذ و خوب میشنوم؛واسه همین امروز بهشون قول دادم دردودل اونارو هم بگم تا شاید کمتر ازم دلخور بشن

امروز میخوام از یه سیاهی بگم؛از یه شبح دور ؛از یه فریب ؛ از یه صدا.از صدایی که نیمه شبه یه ماه بی گناه وارده دنیای پر ستاره من شدو بدون اینکه من بخوام با یه بازیه گرگم به هوا؛ شد همبازیه روزهای آبیه من؛دو سه شبی بازی با اصرار من شروع شده بود ؛اون منو میدید ولی هیچوقت منو سک سک نکرد؛و این منو اذیت میکرد ؛آخه من اومده بودم اونو بازی بدم؛ولی حرفاش اونقده آبی و گیج کننده بود که همه ی دنیای من داشت رنگ می باخت؛خوده منم داشتم واسه این همه زلالیش؛این همه پاکیش؛این همه بی ریاییش از اومدنم پشیمون میشدم.واسه اینکه کم نیارم خودمو جای یه فرشته جا زدم؛همه ی کارامم شد عین فرشته ها ؛بعضی وقتا خودمم باورم میشد؛خوبیش هم همین بود.تا اینکه یه شب حس کردم وقت رفتنه؛وقت نبودن؛وقت قاب کردن همون ستاره و گذاشتنش تو آسمون پر ستارم تا واسه همیشه برام فقط چشمک بزنه(آخه نباید به ستاره ها دست زد؛کم سو و کم سو میشن تا بمیرن؛ ولی من دوست داشتم حسسش کنم).باید اون شب مراسم خداحافظی چنان باشکوه اجرا میشد که دوتا غرور بتونن یه باره دیگه تو چشه بقیه نگاه کنن.بهش گفتم :من یه شب با نیستی اومدم؛و امشب میخوام باهستی برگردم؛بهم همچین اجازه ای رو میدی؟........

با غروری ملتمسانه که هیچکی متوجه نشه توی گوشم زمزمه کرد..........

......... بهت احتیاج دارم ؛ برام بمون .........

و من یاد این جمله افتادم: سلاخی گریه میکرد ؛ او به یک گنجشک دل بسته بود.

 

این نیز بگذرد....مثل همه ی اتفاقات خوب و بد زندگی...مثل همه دوست داشتنها که در ته صندوق خاک خورده زمان مخفی شد و گردی از فراموشی پوشاندش....این نیز بگذرد....مثل همه اشکهایی که در انزوا ریخته شد و هیچ کس نفهمیدشان....این نیز بگذرد مثل همه بغض هایی که بی پروا گره کور خوردند و هیچ دست مهربانی هرگز بازشان نکرد....این نیز بگذرد مثل گذر تلخ ثانیه ثانیه های تنهایی و بیقراری و دلتنگی برای اویی که میدانی باید تنهایش بگذاری ....این نیز بگذرد مثل زندگی        

 

کاغذ بی خط

همیشه زودتر ازشعر می آیی و روی کاغذ چنان سپید می خوابی که شعر هایم را با حروفی بی صدا می نویسم کاش بیدار می شدی می ترسم کاغذ ها آنقدر سپید بمانند که شب اسم خود را فراموش کند و من پشت دروازه های بی کسی بمانم

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

با سلام و وقت بخیر خدمت همه دوستانی که به نحوی منو تو این عملیات انتحاری یعنی مطلب گذاری گل رازقی کمک کردن .و یه تشکر تپل مپل از اون رفقایی دارم که با نظرات مهلک خودشون مارو مرام کش کردن و وبلاگمونو به خاک و خون کشیدن(این رنگ قرمزه وب از اونه پس دیگه سوال نفرمایید که چرا قرمز ).(دمتون گرم).راستی واسه اون عزیزایی که pm  دادن که وبت مثه یه توره واسه چیدن گلای رازقی (میفهمین منظورم که.....یعنی شبکه عنکبوتی آژانس مخ زنی...) یکی نیس بگه اخه قربون اون چشای غورباقه ای...قورباقه ای...قورباغه ای ...(نمیدونم یکیشون درست دیگه) برم. تاحالا وب به این پاستوریزه دیده بودی؟ تازه من در جهت پیشبرد گفتگوی تمدن ها از هیچ کوششی دریغ نکردم اون وقت گله میکنین که این چه وضعیه.از فردا هم میخوام بخش آموزش زبان رو را بندازم که دیگه بشیم اینگلیش اینگلیش: دیگه حلله؟؟!!  از رون مرغ تا خون آدمیزاد هم مطلب میزارم تا باورتون بشه من اونقده گلم که ماروچه به این حرفا!  /تفلکی من/ . اگه بازم نیاز به مشاوره بیشتر و حرفای ترگل مرگل تر دارین با من تماس بگیرید (.........۰۹۱۵۵۵۱) جون سامی خوشحال میشم بتونم یه کوچولو دلتونو رنگین کمونی کنم . میگین نه :امتحان کنین.راستی تورو خدا تو نظرای خوشگلتون چیزای غیر ممکن از من نخواین .آخه یه جنتلمن که فداش بشم مثه اینکه مال اون ور آب بود ازم خواسته وبلاگو صمیمی ترش کنیم و یه چت روم اختصاصی بزارم واسه نظرات ؛ اتفاقا منم بهش گفتم  تو فکرشم ؛فقط نظر بقیه رو میخواستم بدونم که آیا حال میکنین همچین فضایی درست بشه و هر کی هرچی استعداد داره ؛یا علی؛ رو کنه.          

 پس مبارک .

امروز روز آبی بود ؛آخه واسه شعر بالای وبم خاطرخواه پیدا شد .دوس نداشتم بهش بگم ؛نه؛ ولی اونقده خودشو واسم لوس کرد و بچه شد که دلم نیومد لپش نکشم ؛میدونین چی گفت؟ گف خدا اون اولی که ما رو آفریده واسه ساکت کردنمون یه فرشته ی پرصورتی واسمون فرستاده؛ اونم انگشتشو گذاشته رو لبمون و تو گوشمون گفته هیس ؛ الانم جای انگشتش بالا لبمون جا مونده؛(این همون گودیه بالای لب و چال روی گونه هامونه). 

 

روزهاتون پرتقالی

سام

هیچ کس

من سهم آفتابم را به تماشای  باران بدهکارم

                                              ای هیچ کس منقرض در شناسنامه من!  
                                                                           شرط می بندم 
                                                          می توانی در من سنگ را بگریانی
                                           این مرده آینده نه کسی در صدایش راه می رود
                                                      نه این دو سه پله عمر را کوتاه می آید
                                                               گذشته در گلویم گیر کرده است 
                                                               و آنقدر خودم را به یاد نیاوردم
                                                                تا بر خاک خودم ساحل گرفتم
                                                          چند دریا ماهی من،باشم بس است؟  
                                                 اصلا اینجا زاویه چند درجه گمنامی است؟
                                                    می ترسم تو هم بیایی و یک دفعه بگویی
                                                                                 چه قیافه ِ آشنایی
                                                    کجا شما را شرط بسته ام؟   
/(پریسا)/             
 

ویرانه

 

شبی مست ومستانه می گذشتم از ویرانه ای...!!

در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای

نرم نرمک رفتم تا لب پنجره ای

صحنه ای دیدم دلم سوخت چون پر پروانه ای ...

پدری کور و فلج افتاده اندر گوشه ای

مادری مات وپریشان همچون دیوانه ای!...

پسرک از سوز سرما دندان به هم میفشارد

دختری مشغول عیش با مرد بیگانه ای

چون به شد فارغ از عیش ونوش آن مرد پلید...

دست اندر جیب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه ای

با خود خوردم قسم تا به بعد ازاین

نروم مست مستانه سوی هر ویرانه ای

که در این خانه دختری می فروشد

عفتش را بهر نان خانه ای

 

کارنامه

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود برای پدر...

 

پدربا بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

 

پدر عزیزم،

 

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو را بگیرم. من احساسات واقعی را با" استکی" پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو او را نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر، اون حامله است. به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون!

ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.استکی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، واستکی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.

 

با عشق،

 

پسرت،

 

John

 

 

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه تامی! فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه.

 

دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

 

 

 

 

دویدیم و دویدیم

دویدیم و دویدیم هیچ جا رامون ندادن

گفتن که توی جاده دونده ها زیادن

دویدیم و دویدیم فایده نداشت دویدن

به همه چی رسیدیم؛به جز خود رسیدن

دویدیم ودویدیم جاده ها بسته بودن

پلای توی رامون همه شکسته بودن

دویدیم ودویدیم رفتیم تو خط عادت

کم کم به هم می کردن دونده ها حسادت

 دویدیم ودویدیم راه ها خاکستری شد

حرفای عاشقونه کم رنگ و سرسری شد.

کاریش نمیشه کرد

سلام

وقت ، وقت تغییره، وقت پوست اندازیه ! وقت یه ترکیب دیگه وقته خاموشیه ، وقت له شدن احساساته ، وقته بستن پنجره و باز کردن پنجره ای دیگه ! نمیدونم چرا ...چرا این همه مدت با یکی اُخت میشی بعدش مجبور میشی ازش دست بکشی ! حکمت خدا چیه ...نمیدونم ! این روزها دارم تکه تکه های قلبم رو پینه می زنم ! دارم سلاخیش می کنم ! بعد میدوزمش !

وقتی که میگن دل میشکنه ، دل می گیره ، دل میمیره یعنی همین ! درسته که منطقی اینه که فکرت و عقلت کار کنند ! از میون این همه مشکلات گذشته و حال و آینده با فکر پیش رفتن نه با احساس !

احساس خاموش میشه ...وقتی که عقل به کار بیفته !

آدم واسه بدست آوردن چیزی یا کسی باید هم منطقی باشه هم هیجان داشته باشه و هم فیزیکش و حالتش متناسب باشه و هم احساس خوبی داشته باشی !

وااای که چقدر سخته !

واسم دعا کنید ...نمیتونم حرف دلم رو به زبون بیارم ..معذورم ... از اونی که دوستش داشتم و دارم خجالت می کشم !

ولی آرزوم خوشبختیه اونه و بس !

پروردگارا ؛ ایمانی عطا کن دلچسب و یقینی روشن تا بدانم که به من نرسد جز آنچه تو خواهی و راضی دار مرا به قسمتم هر انچه که هست.