-
جواب نگاهاتون
دوشنبه 17 دیماه سال 1386 14:03
جسارت به رخ کشیدنی نیست. جسارت مایه مباهات هم نیست. افتخاری هم درش نهفته نیست. اینجا هم دفتر خاطرات نیست. متن ادبی نیست. ادب هم شرف نمیآورد. شرف هم لزوما چیز خوبی نیست. تعفن همیشه بد نیست. دست کم یادت میاندازد بعضی چیزها در حال فسادند. دین همواره کلمه مقدسی نیست. مقدسات همواره قابل احترام نیستند. دوستت دارم نازنین...
-
خلاصه تموم جرمایه عاشقونه
سهشنبه 11 دیماه سال 1386 13:29
بذار درِ گوشت بگم: میخوامت! این خلاصه ی تموم جُرما و شعرایه عاشقونه ی دنیاس مجال این نیس برم تو عالم هپروت حالا فهمیدی چه مرگمه؟!!!
-
آخر خط
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 13:04
اینم آخر خط ... - - - - - - - - - - - -------------------------------------
-
چرا رفتی؟
دوشنبه 3 دیماه سال 1386 16:39
این دفه میخوام نذر مسیح و مریم کنم ...... شاید بیای فقط بگو چرا رفتی؟ چرا... زانو میزنم : اگه بیای زندگیمو نثار چشمات میکنم **** تموم آسمونمو زمین پاهات میکنم
-
یلدا
شنبه 1 دیماه سال 1386 10:47
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت. محفل آریاییتان طلایی ؛ دلهایتان دریایی ؛ شادیهایتان یلدایی ؛ فرخنده باد این شبه اهورایی
-
عشق بی نقاب ممنوع!واژه های ناب ممنوع
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1386 16:02
پریسا میگه : عشق بی نقاب ممنوع!واژه های ناب ممنوع! عطر گل برگ گل سرخ؛لای هر کتاب؛ممنوع! طپش گلوله؛آزاد!شعر نانوشته؛ممنوع! توی وهم و خواب و رویا؛لمس یک فرشته؛ممنوع! فصل ممنوعیت گل؛فصل ممنوعیت ساز! وقت سلطه ی یه ضبدر؛رو تن واژه ی پرواز! عاشقی ممنوعه اینجا؛دل سپردن یه گناهه! سرتو بدزد ستاره!اینجا چشمک اشتباهه! کوچه ها بن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 آذرماه سال 1386 20:32
" زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است" حوضچه اکنون خالیست کجا آبتنی باید کرد؟
-
گناه اول: بچه های آسمان
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 15:22
هر کودکی که متولد می شه، نوید میده که: خدا هنوز از انسان ناامید نیست؟ ! میگن؛ گفته ام بله و چون گفته ام بله روی حرفم حساب کرده اند! ؛ راه بازگشتی هم نداره! عین تبعیدگاه و زندونی که هر چی پنجره داشته ؛ نیست شده ! ناچارم به موندن! گفته اند نپرسم که چرا! بمانم! اما نگویم چرا! نپرسم تا کی! بمانم اما سراغ از فردا نگیرم!...
-
انسان حرفی زده بود ؟!
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 12:14
. خدا به انسان گفت: آنقدرها هم بزرگ نیستی. انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. واقعاً آنقدرها هم بزرگ نبود. خدا به انسان گفت: کوچکتر از آنی که به مقام من و فرستادگان و منتخبینم برسی. انسان که حرفی نزده بود! به خودش نگاه کرد. جداً هم به مقامشان نمی رسید. خدا به انسان گفت: کمتر از آنی که جهان را درک کنی و ناتوانتر...
-
وقتی که سام سرباز بشه
یکشنبه 25 آذرماه سال 1386 13:22
فراری ام! فراری ام! فراری از لباس ِ سبز! فراری از چکمه سفید، فراری از حصار ُ مرز! فراری ام! فراری ام! فراری از نفرت ُ جنگ! فراری از قمقمه و ُ تیر ُ کلاهخود ُ تفنگ! فراری از اسم ِ شبُ، ترس ِ نگهبان ُ فریب! فراری از مارش ِ رِژه، شلوارایی با شیش تا جیب! دوس ندارم پابکوبم مقابل ِ ستاره ها! این پادگان جهنمه، خسته ام از...
-
به همین سادگی
شنبه 24 آذرماه سال 1386 15:22
چند وقت بود که می خواست بهش بگه دوستش داره ولی روش نمی شد ... می خواست بگه تمام زندگیشه براش سخت بود ... تا اینکه فهمید به کس دیگه ای دل بسته ....... چه راحت بهش گفته بود ازت متنفرم ..
-
دوست دارم
شنبه 24 آذرماه سال 1386 14:41
به هر کس که می گفت دوست دارم از دستش می داد ... برای همین خیلی تنها شده بود, دیگه تصمیم گرفت به کسی نگه: دوست دارم, یه ساعت پیش با نامزدش قرار داشت ولی نیومده بود...فقط یک یادداشت گذاشته بود که :" خداحافظ, چون می دونم دوستم نداری ...اگه یه ذره دوستم داشتی حداقل یه بار می گفتی دوست دارم ...و باز خداحافظ ! " و این بار...
-
چقدر حقیریم ما....
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 13:10
از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم , دلمان به قیافه خودمان...
-
دلمان خوش است
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 13:08
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند , آه چه زیبا و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند دلمان خوش است به لذت های کوتاه به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس...
-
ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 12:59
و این است حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند و فصل ها می گذرد دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی دلمان خوش...
-
یک سال و ده ماه و دو روز!
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 12:43
:: یک سال و ده ماه و دو روز! بعد از یک سال و ده ماه و دو روز اومده. توی این مدت حسابی خوش گذرانده انگار. پوست کدر و گندمیش به لطف کرم های مرطوب کننده مارک دار شفاف تر شده. لباش زیر رژ لب اتود حسابی برجسته به نظر میرسه و ریمل واترپروف اُ-رئال مژه هاش رو حسابی بلند و پررنگ نشون میده. آینه کوچیک جیبیش رو به کیفش تکیه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 12:24
" اگه خدا باشه... حتما بزرگه... " این جمله بد جوری بوی صداقت میده! نه؟!
-
فصل یک رنگ نبودن
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 12:21
... یک ساعت و خرده ای پیش پاییز شد... فصل رنگهای تند و زنده و شاد و دلمرده... فصل یک رنگ نبودن و چند رنگی... مبارکتون باشه! ...
-
ساعت همچنان ۱۲ را نشان می دهد
شنبه 17 آذرماه سال 1386 15:17
همه جا سکون بود... ساعت ۱۲ را نشان می داد ... صبح بلند شد و خواست سر کار بره ... ساعت ۱۲ را نشان می داد ... به خانه برگشت ... ساعت همچنان ۱۲ را نشان می داد ... انگار زمان ایستاده بود...یکی هم نبود بگه آقا ساعتت خواب رفته ... !
-
چی بگم آخه؟
پنجشنبه 8 آذرماه سال 1386 12:03
-
کیوسکهای خیابان خاطره
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 09:40
هنوز هم هر یکشنبه’ بارانی برای خرید روزنامه به دکه’ خیابان خاطره می روم شاید تو آنجا باشی و از من برای تلفنهای نزده ات سکه ای بخواهی و این شروع دوباره’ ما باشد و پایان دلتنگی دستهایم و کاش می دانستی من در این غیبت طولانی و کشنده’ تو چقدر سکه جمع کردم چقدر روزنامه خریدم چقدر زیر باران ماندم و حرف شنیدم بی آنکه بیایی و...
-
سرنگ خالی
شنبه 26 آبانماه سال 1386 16:49
زیر پل یه مرد لاغر ، رو زمین خیس نشسته کنار یه تل آتیش ، با چشای نیمه بسته اون کیه ؟ کسی که هرگز زندگی رو نشناخته همه ی ستاره هاش رو به شبای کهنه باخته اون کیه ؟ یه مرد خسته ، مرد غمگین تکیده کسی زیر پل این شهر گریه ی اون رو ندیده با فروش هر یه بسته تو خودش شکسته صد بار مثل اون شعر قدیمی ، هر دریچه ش شده دیوار نقطه...
-
عطره روسری
شنبه 26 آبانماه سال 1386 15:37
وای .. بازم داره شیره آشپزخونه چیکه میکنه .. وبازم بی خوابیه من .. تا حالا کی از قطره های آب شاکی شده؟ کی تا حالا زورش به چند قطره آب نرسیده؟طبق کدوم قانونی من باید برم سراغ یه شیره کج و کوله که با دست زدنه بهش اشکش در میادو دیگم بند نمیاد. با امروز میشه سه هفته ی تموم که نیومدی تو خوابم.. وقتی خونه ی خوابای منم از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 11:48
شب شد همه درها را محکم بست همه چراغها را خاموش کرد همه جا تمیز شده بود ... و همه چیز آماده برای شروع روز بعد تنهای تنها بود زنجیر رو باز کرد روی صندلی نشست چشم هایش را بست خستگی امانش را بریده بود و وسوسه برای یک لحظه در جان و تنش رسوخ کرد با چوب بلند جاروی دستیش کلید سبز را فشار داد چقدر لذت داشت سورتمه شهر بازی...
-
یه تاب ِ بی سرنشین!
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 11:26
یه تاب ِ بی سرنشین! پرچمای نَشُسته! فوّاره های خاموش! نشونیام دُرُسته؟ رفتگر ِ فلزّی! نیمکت ِ سبز ِ سنگی! خاطره های کهنه، واژه های کـُـلنگی! ساعت ِ ساکته ِ پارک، عقربه های مُرده! انگار یه عمره این جا، هیچّی تکون نخورده! سُرسُره های خلوت! یه حوض ِ خُشک ِ بی آب! دُرُس شبیه ِ خوابه، من ُ بیدار کن از خواب! گـُلابتون ِ...
-
٭ هفت شماره ی ساده
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 15:01
گوشی رُ بردار که می خوام فاصله ر ُ گریه کنم! گوشی رُ بردار! خسته از بوقای این تلفنم! گوشی رُ بردار تا بگم خاطره هام کهنه شدن! نباید این جوری می شد، قصه ی عشق ِ تو وُ من! گوشی ر ُ بردار که بگم: تا ته ِ خط خرابتم! هنوز کنار ِ این سکوت منتظر ِ جوابتم! صدای زنگ ِ تلفن، می گه منُ یادت میاد؟ من همونم که عمرمُ چشمای تو داده...
-
باران
دوشنبه 21 آبانماه سال 1386 11:22
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
-
پرواز
شنبه 19 آبانماه سال 1386 08:52
از وقتی که سر از تخم در آورده بود آرزوی پرواز داشت هر موقع فکر می کرد وقتی بزرگ شد مثل این پرنده های تو آسمان پرواز می کنه قند تو دلش آب می شد ....ولی بیچاره خبر نداشت یک جوجه مرغه.....!!!
-
جوجه اردک زشت
شنبه 19 آبانماه سال 1386 08:50
وقتی که سر از تخم در آورد با بقیه جوجه ها فرق داشت .. از همه زشت تر بود.. وقتی به این موضوع پی برد یاد قصه جوجه اردک زشت افتاد که مادرش برایشان وقتی در تخم بودند تعریف کرده بود... به همین دلیل شروع کرد؛ خودش را گرفتن..می گفت : من همون جوجه اردک زشتم که بزرگ شد خوشگل میشه ... همه طردش کرده بودند..ولی او همچنان خودش رو...
-
طعم زندگی
جمعه 18 آبانماه سال 1386 19:01
یه همچین چیزی... مثه هزاریه مُچاله ی تَه ِ جیب ِ یه شوفر تاکسی! مثه قطره ی مُفیه نوک ِ دماغ ِ یه عَمَلی! مثه عطره دَسمال ِ ابریشم، تو آستینهِ پیرهنه یه خانوم خانوما! مثه مقدس شدن ِ یه شمع، وقتی که برق میره! مثهِ رنگهِ کبود ِ خون ِ انار، دورِ لبای یه پسرْ بچه! مثه قشنگیه پشه ْ بند، رو پُشت ِ بوم ِ مهتاب ْ زده! مثه طعم...